در دور فلک بسی سفرها کردیم
در حادثهی عشق خطرها کردیم
تا خارج از این گردش باطل گشتیم
دیدیم و شنیدیم و خبرها کردیم
موسیقی: کارل جنکینز - ترانهی روح
در دور فلک بسی سفرها کردیم
در حادثهی عشق خطرها کردیم
تا خارج از این گردش باطل گشتیم
دیدیم و شنیدیم و خبرها کردیم
موسیقی: کارل جنکینز - ترانهی روح
بگو بر خستگان و از راه ماندگان چگونه میتوان مرهم بود؟
نه بر مستضعفان لاشیصفت دنیاندیدهی از دیوارهابالاروندگان.
تنها بگو بر خستگان و دردمندان حقیقی چگونه مرهم میتوان بود؟
بگو بر خفتگان در آستان بیداری چگونه مرهم میتوان بود؟
نه برخودبهخوابزدگان تشنهی دنیا.
بگو بر جهان چگونه آستانه میتوان بود
بر خشمدیدگان چشمبستهی سختیکشیده؟
نه بر ظریفان حقیر نازدیدهی پست
نه بر ابلیسان روحانینمای کودک زار.
بر روحانیون خفته میخواهم بانگ بیداری باشم
نه بر ابلیسان و سروشان شرّ بیدارینما!
آفتاب را میخواهم
و موسیقی را
و نور را
بر محتاجان حقیقیاش.
حلمی | هنر و معنویت
من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوریگزیده. دوریگزیده؟ از چه؟ از خویش، از خلق، از خویش خلق، از خلق خویش. و چنین در خاموشی خویش را خلق میکنم هر دم. هر لحظه خویشهای نو برمیآرم. چرا که آن خویش که در لحظهی پیش از این میزیست حالی به تمامی رخت بربسته است!
من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خویش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیکتر که بدین بسنده کنم؛ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید، شاید شاعری دوریگزیده. هرچند شعر و پعر نمیدانم و با شاعران میانهام نیست. میانهام با خداست، داستانم خداست و کار و بارم خداست. کوچکی که کار بزرگی میکند.
سخن نمیدانم، مستی چرا. با اندوه بیگانهام، هرچند سختترینهاشان را به دل دارم. هنر نمیدانم، هرچند به برترینهاش مجهّزم، یعنی خدمت تو. زمین نمیدانم، هر چند تکتک ذرّاتش را زیستهام. زمان نمیدانم، هرچند فرمانش میرانم. عشق را هم نمیدانم و خدا را نمیدانم، هرچند جز کارش نمیکنم.
من کیستم؟ رهگذری، مسافری، خادمی، کوچکی، برگی، بادی، هیچکسی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Arthur Meschian - Flight
ای خبرگان ای خبرگان آن خمرهها را وا کنید
از خبرگی بیرون شوید و جامها پیدا کنید
ای خوابهای عقل زار، ای مردگان انتظار
ای مغزهای اشتهار آن قلبها دریا کنید
عمر گران بگذشت پست، ای وای زین عقل خجست
یک لحظه گر ماندهست آن یک لحظه را غوغا کنید
ای مردگان برپا شوید، ای زندگان با ما شوید
ای خفتگان قرنها آن رختها را تا کنید
ای روز با ما یار شو، ای شب دگر بیدار شو
ای مردم گمکردهره آن راه را پیدا کنید
آن راه وجد و روشنی، آن موسقی بیمنی
عزمی به راه روشن رقّاص بیپروا کنید
این جامههای تنگ را، این بردگی بنگ را
آتش زنید و روحوار خود لایق زیبا کنید
این مردگیها سخت تلخ، زین مردگیها بگذرید
آن زندگیها سخت خوش، خود را ز نو برپا کنید
ای دالها، با لامها! ای بادهها، در کامها!
ای جامها وی جامها بس بزم بیهمتا کنید
ای خبرگان ای زبدگان زین فاضلیها بگسلید
ابلیس منمنباز را آوارهی صحرا کنید
حلمی به پیمان گوش بست، بشنید آواز الست:
ای روحهای باستان فرمان حق اجرا کنید
نه همیشه در میان جمع، نه همیشه به کناره. هنر گوش فرادادن به هرآنچه خوانده میشویم. هنر عشق را دریافتن و به شکلی که دوست میداریم به بیرون از خود جاری کردن. به شکلی خلّاق، نو، قائمبهذات و منحصربهفرد، چنان چون خود روح، چنان چون خود عشق.
هنر را آن نمیکند که میبیند یا میشنود، هنر از آن اوست که دیدهها و شنیدهها وکشفها و شهودها و دریافتها را به شیوهی خود، از پس وسعت تجربههای سخت و اعماق آزمونهای زندگی، به زندگی تقدیم میدارد. چنان سالکان و واصلین حقیقی زندگی که زندگی را از مجرای جان خویش به زندگی بازمیگردانند.
باید چیزی آموخت، از سر عشق، کاری کرد بیمنّت، نو، از ته دل. باید به راه افتاد، از درون، در بیرون. باید برخاست، در هر دو سو، و به هر شکلی که نیک میدانیم و به هر شیوهای که میتوانیم به زندگی هدیه دهیم. بسیار از زندگی ستاندهایم، حال وقت بازگرداندن هدیههاست. حال زمانهی بخشیدن است.
حلمی | هنر و معنویت
در عمق ره سپردن و در عمق جان بردن.
در عمق غنودن و در عمق برخاستن.
در عمق مردن و در عمق به میلاد نو برآمدن.
من آن بیرونها هیچ نمیبینم،
و این درونها جز هیچ نمیبینم.
هیچ که در درون میتند و در بیرون به پیش میتازد.
بازمیگردیم و جهان را بازمیگردانیم.
حلمی | هنر و معنویت
تو عزمی کن ای مام پابسته جان
اسیری و جهدی به کوی خوشان
کمی پیشتر تا که بالا کشی
از این سور و سات نوای ددان
از این شهرگان نمای و هوای
بیا تا که برپا شوی سوی آن
دمی کژرویی یک دمی راسترو
بیا جانِ دل سوی دل در میان
رها شو تمامی ز شرّ و شجر
که جز غم نیامد برون زین دکان
اگر غم غمی کوه اندُه شکن
اگر شور شوری ز جان جهان
اگر جنگ جنگ مردان حق
اگر صلح صلح نبردآوران
اگر دل دلی خون کند عقل را
اگر سینهای سینهای خونفشان
برو حلمیا رزم پاکان خوش است
سپر کن حق و تیغ دل برکشان
آنجا میروم که کارهاست. آنجا میروم که خارهاست و در میان خارها گلزارهاست. آنجا که درد بیشتر است و دشواری. آنجا میروم و مرا چنین هجرتی خوش است و عشق را چنین روانکردنی. پیش از آمدن چنین گفتم که آنجا میروم که درد است و جهل است و تاریکی است و غیبت است، و حال نیز چنین میخواهم و چنین میگویم. میروم آنجاها آتش تو بیفروزم. و چنین کردم و چنین خواهم کرد.
آنجاها میرویم، آن کوههای سخت، و بدانجا بر این امواج شوریده برخواهیم نشست. آن روزهای سرد را تشنهایم، و آن سختیها را مشتاقایم، به یافتن جانهای خستهی از خویش درماندهی به جستجوی راه، به جستجوی تو. آنجا میرویم و از آنجا به همه جاییم.
آنجا میرویم که از آنجا آمدهایم، بدان سختی ناهموار، بدان وحشی رامنشدنی، بدان تلاطم جانگداز، بدان سرمای گرم! آنجا میرویم که عشق را شعلهها و زبانههاست. از زمهریر نمیاندیشیم و از آتش خوف نمیکنیم. در مرزهای آتشین میزیایم و در این آتشها میخندیم و میرقصیم و مست میکنیم و در مستی کار تو میکنیم.
ما راستانایم
و ما را هنر چنین خراببودنیست،
خرابِ بودن.
حلمی | هنر و معنویت
ناکسان بیمایگی دکّان کنند
عاشقان گوهر به جان پنهان کنند
گوهر پنهان درخشد از نهان
زان فیوضات نهانی آن کنند
جهل دائم خلق را چون چرخ کرد
گوش خود بر عوعوی گرگان کنند
چون که جان با موسقی بیگانه شد
لاجرم عرعر به گوش جان کنند
گرچه با جان خلق دون بیگانه است
هرچه را دیوان بگویند آن کنند
تو برو بشنو نوای گونهگون
ورنه در گوش خرابت لان کنند
تو برو گوش خرابت باز کن
حلمیا این کار را مستان کنند
موسیقی: Mark Eliyahu - Through Me
در خرابات نشستن، راندن و به خویش خواندن. این کجیها راست کردن، این دروغیهای راستنمای تباه. آن تباهیها آتش زدن و در دم آتشین خویش فرو دادن، و آنگاه برآوردن چون بالهای فرشتگان.
این ابلیسکان به ابلیسی خویش واگذاشتن، آن نکومردان به نکومردی خویش. تا شرّی و نکویی روزی هر دو از خویش ملول آیند و راه حقیقی بجویند.
خسته و ملول و زار، آنگاه که روح به آستانه رسد، حقیقت کمر میشکند و غبار راه از پاهای تاولبسته میستاند و مرهم مینهد و بر زخمها بوسه میزند.
چون میروی حقیقت بدرقهات میکند، و چون بازمیگردی به آغوشت میگیرد و بارهای عظیم خویش بر دوشت مینهد. این بار بادا تاب آری!
حلمی | هنر و معنویت
موزیک ویدیو: Karl Jenkins - Adiemus
نیمی به بقا، نیمی به فنا. نیمی به رزم، نیمی به بزم. نیمی به هستی، نیمی به نیستی. نیمی این و نیمی آن. ای آن در این ریخته! ای عدم موزون! ای حقیقت!
ای حقیقت! نوایت سوزناک و آستانت مرمر سرد آتشین! ای بینام! جامت سروش هوشیاریهاست. ما را در خود نابود کن و بود کن!
اینچنین هنری که هر آینه از خویش برخاستن و از مرزها برگذشتن. این چنین هنری، که نابودن و در عدم ناسودن. این چنین هنری جان را رواست.
از مرزها بیرون مشو، بالا رو! از مذهبها بالا رو و از هر چه هست بالا رو! از حیوان بالا رو و از انسان بالا رو، و آه ای روح! از روح بالا رو!
اینچنین هنری
که هر آینه
از خویش برخاستن
و از مرزها برگذشتن.
حلمی | هنر و معنویت