ای روح بیا می صوابت دادند
در رنج عبور آفتابت دادند
بیهوده چهای نشسته در ویرانی
برخیز به سوی ره، خطابت دادند
موسیقی: Azam Ali - Love is a Labyrinth
ای روح بیا می صوابت دادند
در رنج عبور آفتابت دادند
بیهوده چهای نشسته در ویرانی
برخیز به سوی ره، خطابت دادند
موسیقی: Azam Ali - Love is a Labyrinth
باز هم این یار ما از دست رفت
ای عجب او هم ز ما بدمست رفت
ای عجب زین مستی و زین بادگی
هر که آمد ساغری بشکست رفت
موسیقی: Joachim Pastor - Goodbyes
عشق ره خدمت و خلّاقی است
خدمت خلّاق ره باقی است
کس نتواند که به تقلید عشق
راه برد روح به تأیید عشق
روح یکی ذرّهی قائم به ذات
روح سر هستی و اصل حیات
این که بگویند برو خود شناس
خودْ خود روح است ورای حواس
چون تو به خود کشف شوی در نهان
ذرّهی خلّاق شوی در بیان
حق بکند کار خود از دست تو
حق بشود مست خود از مست تو
بین تو و حق نه دگر پردهایست
کار حق و کار تو هر دو یکیست
عاقبت از ذکر لب و قیل و قال
ذرّهی خلّاق شوی بیمثال
تو شبح توست برو خود بجو
خود تو بجو در ره حق کو به کو
چون که چو خود خاصه بیاید به دست
آنکْ حق و صحبت حق بیشکست
خود چو بیاید دگرت بیخودی
زان حقی و نفست هدهدی
ورنه تو و این ره تقلیدیات
از ره حق آنچه که نشنیدیات
در ره حق بر سر خود خیمه کن
هر چه ز من ریخت سرت قیمه کن
تا بشوی ذرّهی پاک خدا
عشق ز دستان تو پرّد هوا
عشق شود شغل تو بیمنّتی
بانگ زند حق که تو بیقیمتی
موسیقی: Philip Glass - Metamorphosis
صاحب عصری و پنهان میروی
فارغ از غوغای انسان میروی
در میانی و نهان از چشم خلق
ذات عشقی و خرامان میروی
جز آن نیست، امّا آیا جز آن هست؟
آن نیست و این هست،
و تنها آن نیستی هست.
انکار دنیا، انکار خویش؛
تا روح برخیزد و بر تمام افقها و آستانها بال بگشاید،
تا آزادی محض، نه غم و نه شادی، نه تاریکی نه نور،
تنها موسیقی بم از نادرکجا تا نادرکجا طنینافکنده.
جهانْ ظلمت بیانتها
و ستارگان تابناک روح
و انجمن بیگذار فرشتگان خموش.
از بهتی مهیب برمیخیزم تا میلاد تازهی خویش جشن گیرم.
جانی نو و جهانی نو.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Karl Jenkins - Palladio
این دل پرزبانهام گشت به سوی خانهام
برد مرا به اندرون از شب آستانهام
برد مرا و نور بود از غم من عبور بود
جان شبانه عور بود این من و این نشانهام
جلوهی پیر دیدهام راه کبیر دیدهام
اوج خطیر دیدهام تو بنگر زبانهام
کار زمانه زار بود هر گذری غبار بود
خود به خیال برزدم تا نبرد زمانهام
کشتی دل کشانکشان در شب توف لامکان
نی کمر و نه بادبان وین ره کشکشانهام
ساعت رزم و راز بود روح به اهتزاز بود
راه عبور باز بود بر دل رهروانهام
سوختم هر چه ساختم باختم و گداختم
هیچ شدم به منزل حضرت بینشانهام
حلمی آببرده را ساحل عشق یافتند
صبح رسید و خاستم قارهی نونوانهام
موسیقی: Lindy-Fay Hella — Seafarer
ما به خاموشی زبان بگشودهایم
تو مپنداری دمی آسودهایم
فقر ما از ثروت شاهان سر است
عقل خاصان عشق را فرمانبر است
عشق گوید تو بزی یعنی بمیر
عشق گوید رو به بالا، افت زیر
رمز عاشق درنیابد جان خام
آزمونها سخت و هر سو هست دام
عشق گر خوش داردت اشک و غمان
تو مزن آن خندههای احمقان
عشق با شادی و غم بیگانه است
او شعف خواهد که آن دردانه است
چیست این خواب و کسادی ای رفیق؟
پس شعف میجو نه شادی ای رفیق
چون شعف از جان به خود جوشنده است
شادی و غم لیک دنیابنده است
شادی و غم را بزن بر چوب خشک
آتشش میزن که زارد بوی مشک
عقل گر گوید بگو انکار عشق
عقل را برپای کن بر دار عشق
دام چپ یک سو و هم یک دامْ راست
هر دو را کوتاه گویم: بر هواست
طفل دنیا هر دو پستان را مکید
زهر خورد و زار گشت و زخم دید
تا نهایت آن که پخت از این دویی
سرکشید آن سوی بام بیسویی
علم را جویید و ترسش چیره شد
دین بپویید و جهانش تیره شد
فلسفی شد تا بجوید چارهها
چارهها، بیچارهها، خمپارهها
خیر و شر را هر زمان یک رو گرفت
هر زمان او جانب یک سو گرفت
یک زمان خیری بُد و شر میستود
یک زمان شر بود و خیری مینمود
عاقبت خود را نمود این طفل زار
در ره خودکامگان عقل پار
در چنین زاریدنی از خیر و شر
عاقبت جانسوخته گیرد خبر
عاقبت راهی شود در سوی راه
زائر دل خوانده گردد سوی ماه
از مکان پرّان به سوی لامکان
بشنود از گوش پنهان این اذان:
اندرون آ، حال وقت دیگر است
آن سری بودی و نوبت این سر است
*
این سخن از نای پاک نیستی
چون شنیدی عزم کن خود کیستی
راه آزادی بجو از خوابها
از نهیب کهنهی محرابها
راه جانان جوی و هم جان وقف کن
در رهش جان را شتابان وقف کن
بانگ آمد از عدم: بیجاستی
برشو ای ارّابهی ناراستی
بانگ آمد عقل را: خاموش باش!
تو بدین درب آمدی، خود خواستی
صحبت حق را سراپا گوش باش
بیجهت سیمای نفس آراستی
موعد پروازهای نیستیست
خاصه چون بنشستهای برخاستی
راه طغیانی دل این بانگ زد
ما تو را خواندیم و تو از ماستی
دل تو را بگزید و جز این راه نیست
بعد از این توف است و مرگ و کاستی
دوش حلمی در دل شب محو شد
بانگ آمد از عدم: بیجاستی
موسیقی: Nejla Belhaj - Hezz Ayounek
دینفروشان یک زمان صوفی شدند
یک زمان روی دگر کوفی شدند
این دکان و آن دکان هر دو یکیست
خشکی فکر و زبان هر دو یکیست
هر دوشان را قبله سوی مشتریست
هر دوشان را قبلهی خیر و شریست
حرف بازار و فروش است ای عزیز
این یکی با لطف و آن یک با ستیز
حرف حق بازار خلقالله نیست
در حریم شه به اینها راه نیست
صوفی و کوفی دوشان را یک ببین
جنگ بازار است و کالا چیست؟ دین
آن یکی آوازهجوی خوشزبان
این یکی زاریدهی فتویپران
هر دوشان را کوری و جهل و ریا
بردگان این من دارالهوا
راستی چون بنگری هر دو چپاند
لقمهی هم را ز هم هی میقپند
دمزنان از خلق و بیحق هر سویی
یا به اللهالله و یا هوهویی
بشنو از شوریدهای این مختصر
سوی حق آزاد شو زین هر دو خر
دزد باشد، مشهور باشد، ادّعای هر چه میخواهد بکند، معلّمی، معنویت، پیغمبری، روشنگری! آیین عوام پاس بدارد، بر ضرباهنگ نفس ایشان دم زند، موسیقی سست ایشان گوش کند، غمهای پست ایشان پاس دارد، نزد ایشان گرامی باشد. میخواهد دزد باشد، خائن باشد، باشد، امّا مشهور باشد، ادّعای هر چه میخواهد بکند. عوام این چنین دوست میدارند.
موسیقی: Joachim Pastor - Otacon
هنر از آسمان روح خیزد
ز آه و اشک جان روح خیزد
هنر گوید شب آشفته طی کن
سحر از آستان روح خیزد
ز خلق و پلق عالم سینه میشوی
که خلقت از کمان روح خیزد
الا ای خفتگان وهم و پیغام
پیام از نیسِتان روح خیزد
خرابیم ای خران بس خوش خرابیم
چنین وجد از نهان روح خیزد
غزل بهر غزل در سینه بشکفت
سخن جوشان ز آن روح خیزد
عدم در رقص و حلمی در رگ دوست
خدا را بین ز خوان روح خیزد
موسیقی: Nils Frahm - All Armed