دلش در کار و جانش وقف بالاست
وجودش رهروی اقلیم حالاست
دهانش پر ز اصوات خموشیست
شب از نجوای بیدارش به لالاست
موسیقی: Sahalé & Samarana - Ntaolo
دلش در کار و جانش وقف بالاست
وجودش رهروی اقلیم حالاست
دهانش پر ز اصوات خموشیست
شب از نجوای بیدارش به لالاست
موسیقی: Sahalé & Samarana - Ntaolo
روح از این حجلهی بیعشق به جایی برود
بدرد خرقه و در سوی نوایی برود
گوش کن تا شنوی از فلکت صد آواز
جان رحیل است پی نور و صدایی برود
ساقی از مغفرت باده گرم نام دهد
شاید این دلشده امشب به هوایی برود
خانهام میکدهها گشته، چه سرگردانم؟
قول حق نیست به یابنده جفایی برود
کاسهی عقل سر چرخ عداوت شکنم
مرغ دل بال کشد نغمهسرایی برود
دلقک وهم بجنبانده سر از محنت عقل
وقت آن است که این گلّه چرایی برود
هر چه جز باده مرا عطر ندامت بدهد
جان چو بشنید بوی باده به جایی برود
حلمی از شوکت میخانه مگو، جام بگیر
اوج پیمانه نگر با چه ولایی برود
آنان که آزادی ندارند نه از این بابت است که آزادی از ایشان دریغ شده است، بلکه چون آزادی را دوست ندارند، عزیز نمیدارند و از قوانین آن بیخبرند. آن که آزادی ندارد قانون ندارد و چون قانون نیست آزادی نیست.
آزادی نخست مفهومی باطنیست، باید جُسته شود و اقلیم به اقلیم و دشت به دشت و کوه به کوه پیموده شود و به فراچنگ آورده شود. روح در جستجوی آزادیست و انسان در جستجوی بند. چرا که اسیری آسان است و مزدوری و بیمسئولیتیست و در آزادی باید بدانی که چه کنی و رسالت تو چیست، و آزادی بیمزد و منّتی و سراسر وظیفه و عَرَق است.
ذهنی که معطّل جزئیات است، جزئیات به بندش میکشد و با عقاید تاریخی انسانساخت عمرها را یکی پس از دیگری بیهوده تلف میکند. اذهان عقیدهپرست سازندهی دوزخهای زمینیاند، هر چند ابتدا در این دوزخها احساس آزادی و امنیت میکنند، لیکن دیری نخواهد گذشت که هر دو را از کف دهند. چرا که دیر یا زود زمان انقضا فرا میرسد و زیر گنبد آسمان همه چیز منقضیشدنی و گندیدنیست و هر چیز باید بمیرد تا به شکل نو زاده شود.
امّا روح، ذرّهی خدا، جانِ رقصانِ کلّینورد است. هرگز ثانیهای زمان طلایی حضور خویش را در این جهان به ساخت و پاخت عقاید و گرامیداشت آنها، ذهنیگرایی، فلسفهبافی و ایدهسازیهای پوچ به هدر نمیدهد، بلکه میداند که اینجا بر زمین خداست تا خود را بشناسد و خدا را بجوید، و آزادی خویش را در خدا به کف آورد. زین رو سالکِ طربناک در تمرین و آزمودن قوانین معنوی حیات است که او را به آزادی معنوی میرسانند و از بند عالم سایهها رهایی میدهند.
سالک رقصان، آزادی را میجوید، میسازد و برپا میدارد و منّتکش هیچ جنبدهای نیست تا چیزی را به او عطا کند، بلکه او خود عطابخش و بخشاینده و برکتدهندهی مخلوقات است، و نه منّتکش خداست، بلکه شکردان و خادم و همکار هستیِ شگفتانگیز و هر بار تکرارنشدنی اوست.
حلمی | کتاب لامکان
خلق به چَه مانده به دنبال نور
عارف خودخوانده به صحن غرور
رهبر حق رهگذر بینماست
هست جهان از دم او در ظهور
حلمی
ای که ناگه آمدی ناگه مرو
منزل مه آمدی، بیمه مرو
یک دو برگی دفتر دل را بخوان
در ره دل آمدی، گمره مرو
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است، پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمیداند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقهای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو میسوزد و خاکستر میشود و عقاب از میانهاش پر میکشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بیانتهای خدا بال خواهد گشود.
حلمی | کتاب لامکان
هر کس که با حق مواجه میشود، به خدمتش میآید و مجرایش میشود. چرا که حق او را فراخوانده است. راه عشق، تعالیم مجرا شدن است. حقیقت هیچ کس را بیهوده نگه نمیدارد، بلکه بهراهآمده باید کاری کند و کمر خدمت ببندد. هر کس که به آسمان بسیار نظر میکند باید برای آسمان کاری کند، چرا که پیش از این آسمان به او نظر کرده است.
سالک همکار ذهن خود و تسلیم نفسانیات خود نیست، بلکه همراه عشق و همکار حقیقت است. حقیقت هر چه را بدو عرضه میکند، باید بدان جهد کند و چون راه مینمایاند باید پیموده شود و چون وظیفه بر شانه مینهد باید به انجام رسد. بنابراین حق در خدمت هیچ کس نیست، بلکه این کس است که باید به خدمت حق در آید و کار کند.
راه دل راهی سراسر کار و بار
نیست این ره راه مردان نزار
گر بخواهی پختگی: بسیار کار
گر بخواهی سوختن: تسلیم یار
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Mari Samuelsen - Timelapse
پیر خوشان آمد و اندرز داد
جان به می روحپزان ورز داد
گفت بنوشید و برقصید خوش
عشق بریزید و بورزید خوش
غم مکند راه به دلها زند
دل مکند از ره می جا زند
غم چو رسد گردن او بشکنید
کلّهی پر دغدغهاش بکّنید
ذکر شعف بر لب و ساغر به دست
فارغ از این عالم آهنپرست
فارغ از این مردم کبر و نما
فارغ از آسایش جمع هوا
ای مَلِکان روحِ هنر پرورید
گوهر پنهانِ سحر پرورید
فرد شوید از همگان وا شوید
نیک عرقریز زوایا شوید
خانقهی! آن طرفی راه نیست
تکیهنشین! ماه لب چاه نیست
صوفی از آن راه به صحرا نشست
کوفی از آن شیوهی پروا نشست
پیلهی پندار همه بدّرید
در سر و پر یکسره آتش زنید
باور و شک هر دو ز راه دق است
هر که یقین کرد به حق عاشق است
هر که به تسلیم دمادم پرید
صحبت پیمانه دمادم شنید
عهد خوشان را به دمی نگسلید
هر چه که هست از عمل عشق دید
حکم نهان را همه انجام داد
مزد نبستاند و فقط کام داد
او به ره خاشع سلطانی است
خادم بیمنّت جانانی است
ای دمران راه میان است و بس
بیخبران خانه به جان است و بس
قبله یکی آن به درون دل است
قبله کجا قبلهی آب و گل است
نامهی یاری که به هر ماهْ خوش
شاهِ برون هست و درون شاهْ خوش
هم به درون هم به برون ره برید
تا به نهایت نظر شه برید
گفت و سخن را به قوافل رساند
کشتی رقصنده به ساحل رساند
رفت و سخن را به سر جان زدم
آمدم و بادهی پیمان زدم
حلمی
این سور چه آتش زد با سوز اهورایی
این عشق چه رقص آورد با ساغر آوایی
ای روح عجب نوری در چاه مکان بر شد
ای چشمهی بیرنگی بنگر که چه غوغایی

کاشانه دل و قرار عشق است
هر سو نگرم مدار عشق است
در بیسخنی سکوت جام است
در وقت سخن تغار عشق است