خبر داری زمین یک موی یار است؟
عوالم سلسله گیسوی یار است؟
خبر داری که چون این حرف خوانی
گذارت بر سر ابروی یار است؟
نقاشی از جیک بادلی
خبر داری زمین یک موی یار است؟
عوالم سلسله گیسوی یار است؟
خبر داری که چون این حرف خوانی
گذارت بر سر ابروی یار است؟
نقاشی از جیک بادلی
به حقیقتی که هرگز نرسد به انتهایی
روم آن چنان که هرگز نرسم به هیچ جایی
به کجا رسم درون عرصات بینهایت
الفی که قامت اوست نرسد به هیچ یایی
از آتش تو رنگ خوش
هم شیشه خوش هم سنگ خوش
گر صلح باشد صلح خوش
گر جنگ باشد جنگ خوش
عقل برو، زوزه مکش، خاک شو
یا که حجاب افکن و چالاک شو
گرچه که چالاکی تو مردن است
یا غم در وقت و قضا خوردن است
تو ملخ جزءخوراکی و بس
بندهی بیجیرهی خاکی و بس
عام ز دست تو به بند و عزا
خاص به اندیشهی تو مبتلا
در سر ابلیس چه پیچیدهای
نور ندیدهای و نخندیدهای
دیو ظلامی، تو سرشتت بد است
زادهی زندانی و مامت دد است
عشق چو آمد تو دگر پا بچین
دست ادب گیر و به کنجی نشین
طفل شرارتزدهی بیهوا!
عشق چو آمد دگرت نیست جا
عشق بیامد که به رقص آورد
ظلمت صد قرن به یکجا برد
نور دهد، صوت دهد، سورها
تیغ زند گردن صد ادّعا
عشق بیامد تو به قربان عشق
حکم کند مرگ تو دیوان عشق
عشق بیامد دم دیگر مزن
سلطنت عشق ندارد سخن
عشق نوازندهی بیمنّتیست
قاتل صد دوزخی و جنّتیست
عشق بیامد همه برپا شوید
بال گشایید و به بالا شوید
جنگجویان راه بازگشت! نور را در لباس تاریکی و تاریکی را در لباس نور تشخیص دهید و در گردنهها و پرتگاهها خود را به «موسیقی خدا» بسپارید.
از خویش سخن میگوید، انکار میکند، میترسد، شک میکند، میپرسد، تأیید میکند، تکذیب میکند. آرام میخواهد، لیکن آرام نمیگیرد، چرا که به راه نمیافتد.
در سکوت میراند، از عشق سخن میگوید، نمیترسد، در یقین میبالد، نه تحسین میکند و نه مینالد. آرام نمیخواهد، لیکن آرام است، چرا که در راه است.
هیچ حرفی، هیچ عقیدهای، هیچ نشانهای. هیچ کس نخواهد آمد. آنکس که میخواهد، برمیخیزد. آنکس که باور دارد، عمل میکند. جویای برکت حرکت میکند، میبخشد، به پیش میراند. عشقْ قطعیست، حقیقتْ مسلّم است، یارْ حاضر است. انسان در شک است، انسان غایب است، انسان حرکت نمیکند. خوابها هیچ، انقلابها پوچ. انسان تاریک است، باید از انسان برخاست.
حلمی | کتاب لامکان
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانم
یک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم
همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم
گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیم
کشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتش
هر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّت
سوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بود
در جان من این غم بود کان اوج بلرزانم
خلقیست همه لرزان، ترسیده و لقلقّان
دندان لقت را من ای خلق بپرّانم
حلمی همه حرف حق بسرود و کسی نشنید
وقت است که خرگوشان بر شعله بچرخانم
همه چیز بگذرد. ما بگذریم. خشم بگذرد.
خون بگذرد. لطف دو دوست به هم بگذرد.
باد بگذرد. خدا نمیگذرد.
خدا میگذرد، امّا نمیگذرد.
چنانکه خورشید، میگذرد و نمیگذرد.
چنانکه باد، چنانکه یاد.
میگذرد و نمیگذرد.
حلمی | کتاب لامکان
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزن
این خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینما
ای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کن
بر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشان
بیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّههای منگ زن
حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمههای شنگ زن
دم بزن ای جان که دمت دلرباست
دم زدن تو ز دم کبریاست
دم بزن ای جان که دمادم تویی
روی تو روی دل و روی خداست
دم بزن ای شعشعهی لامکان
شعلهی چشمان تو بر ما سزاست
دم بزن ای حضرت روحالقدس
هر چه تو گویی سخن آشناست
عشق به جان آمده از جان تو
جان تو مجموعهی جانهای ماست
دم بزن ای صاحب آب و شراب
هر چه تو ریزی دهن ما رواست
فکر به تخمیر سرآغاز توست
فکر چه دانسته که آن دم چراست
دم بزن و فکرت ما را بسوز
حلمی از آن دم همه دم ماجراست