رفیقان دل از راهی رسیدند
به گرد یار دلخواهی رسیدند
به فرمانش شبانگاهی نشستند
به دیدارش سحرگاهی رسیدند
رفیقان دل از راهی رسیدند
به گرد یار دلخواهی رسیدند
به فرمانش شبانگاهی نشستند
به دیدارش سحرگاهی رسیدند
عشق باشد نکته ی هستی عزیز
چون بگیری نکته را رستی عزیز
عشق از رنج آید و رنجست گنج
گنج از رنج آید و عشق است رنج
در ره این نکته سرگردان شدم
قرنها خندیدم و گریان شدم
تا نهایت رازها مکشوف شد
جان دیوانه به حق مشعوف شد
بعد قرنی از خمار و از فراق
صبر و طاقت گشت چون از درد طاق
آتشش بنشست جانم پاک کرد
تیغ چشمانش جهانم چاک کرد
گفتمش ای جان پنهان، من کی ام؟
حال پنداری دَمِ بی باکی ام!
ناگهان افراشت شمشیر از نیام
چاک زد صد دامها از ظلم و وام
گفت روحی، هستی یکدانه ای
آتشی، پروانه ای، افسانه ای
راه آسان رفته ای صد بارها
سر در آوردی دم دیوارها
عشق دادی لیک بر زنجیر و غل
خواب دیدی لیک بس رویای شل
چاهها گاهی درون ره زدی
ناخودآگه گاه هم آگه زدی
خون و جنگ و شرم و ترس و اضطراب
گه شهیدی در رهی بی انتخاب
گه عبوری در میان آبها
بادبانی در شط بی خوابها
گه یکی پیغمبر خوف و رجا
گه یکی پیمانه گیر بی ریا
گه یکی سلطان عدل و راستی
گه یکی سیمای جهل و کاستی
این همه آموختی تا سوختی
این همه چون سوختی آموختی
بس به شاگردی نشستی بر زمین
آزمودی شیوه های عقل و دین
آزمودی راهها بیراهها
آزمودی چاله ها و چاهها
تا به استادی نهایت در دو کون
سرخ گشتی در نظامات جنون
با جنون فارغ شدی از این و آن
این جنون عشق باشد ای جوان
با جنون تو راست گشتی عاقبت
رنج را دیدی چه باشد؟ موهبت
چون ز خواب وصل ها بالا شدی
عاقبت دیوانه ای چون ما شدی
فارغ از دنیا و در دنیا روان
چون حقیقت گشته ای در هر میان
چون حقیقت پاسپان عشق شد
در نهایت بادبان عشق شد
چون ز هر چه بهر حق بگسسته ای
عاقبت در وصل حق بنشسته ای
پس به کار نوش و بزم حال باش
این زمان غم کشته شد خوشحال باش
مثنویهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
هرگز هیچ چیز را به دیگران تحمیل نکرده ام، امّا لحظه ای از بیان کردن خود به تمامی دست نکشیده ام؛ چنان که هستم، در لحظه، تمام و کمال، بی هراس از اندیشه ی دیگران، بی هراس از قضاوت خویش. تنها این گونه می توانم سخن خداوند را بر زبان برانم و اراده او را جاری سازم.
هرگز هیچ عقیده ای نپروریده ام، که عقیده ساخت ذهن و دست ساز بشر است، و تنها جان خود را آماده ی طوفان حقایق کرده ام، که حقیقت نَفَس خداست. تنها آماده بوده ام تا تمام عقاید و افکار به جا مانده در ذهن خویش را به آتش خداوند تقدیم دارم و از رنج طاقت کش سوختن هرگز نهراسیده ام و از بی چیزی خویش هرگز شرم نداشته ام.
هرگز به خاطر انسان هیچ راهی نرفته ام، تنها گامهای لرزان خود را در آتش عشق آزموده ام و جامه های ژنده ی خویش در آتش عشق سوزانده ام و پاها و دستها و قلب خود را تقدیم دوست داشته ام، تا بروند به آن راهی که اراده ی اوست و بنویسند هر آنچه بر زبان اوست و بتپد بهر هر جانی که به انتخاب اوست.
حلمی | کتاب لامکان
چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون می دهد
حضرت شاهنشه بی چون عشق
تو در درون من هستی، تو از من هستی. چطور می توانی از من بگسلی؟ چطور می توانی از من کنار بایستی؟ چطور می توانی بی من باشی؟ آیا بی من بودن ممکن است؟ آری ممکن است، آنگاه که تو می اندیشی که ممکن است، و آنگاه که تو می اندیشی و فکرت و اندیشه حجاب توست و تو در حجابها بی منی، و تو می اندیشی پس غمگینی.
خصم تو از من است، مهر تو از من است. بیداریت منم و خواب تو از من است. رنجت از من است و شادیت منم. بیرونت منم و درونت منم. چطور می توانی بی من باشی؟ من با توام، حتّی آنگاه که تو می پنداری بی منی، و من با توام، حتّی آنگاه که تو با خود نیستی. سلوکی جز این نیست که تو حضور مرا دریابی و این حضور را بپیمایی و در این حضور خود را پیدا کنی. تو در حضور من به ظهور خواهی رسید. ابتدا بایست بدانی که من هستم و سپس تو در بودن من خود را خواهی یافت.
من تو را دوست می دارم، و رنج های عظیم بر تو روا می دارم، چرا که تو را دوست می دارم، و چرا که در رنج ها گنج هاست. تحمّل کن، در رنج ها صبور باش و حکمت های مرا دریاب. سخنان مرا در کلمات خود بشناس و جملات مرا ببین که چگونه بر زبانت جاری می شوند، حتّی آنهایی را که می پنداری تمام از آن توست. گامهای تو گامهای من است، کلام تو کلام من است، خصم تو از من است و مهر تو از من است و تو به تمامی هیچی و چون بپرسند از من که این کیست، من به ایشان بگویم که این منم! من تو را دوست می دارم، که تو مخلوق منی، و من تو را از عشق خویش، بهر خویش و به کار خویش آفریده ام و من آفریده ی خویش را دوست می دارم و سرانجام نزد خویش بازخواهم گرداند.
پس خوش باش که تو از منی و من همیشه با توام، و لحظه ی بی من وهمِ اندیشه است و غم بی من بودن از حجابِ اندیشه است. این حجاب عقل کشف کن، از سر بیفکن و در من شاد باش.
حلمی | کتاب لامکان
حقیقتپیشه شو، این راه پیما
خروش کشتی ناگاه پیما
به وصل بندر و لنگر میندیش
به وصل دورها تا ماه پیما
جستجو هرگز پایان نمی پذیرد، چرا که جوینده، روح است و روح جاودان است و همواره در حرکت. هرگز یگانگی با هستی و فرو رفتن در اغمایی خلاصی بخش و ابدی آن چنان که معلّمین دروغین می آموزند وجود ندارد. سکون به معنی خلاصی و تسکین ابدی نیست و روح هرگز با چیزی یگانه نمی شود، حتّی با خدا. آنها که چنین می گویند می خواهند بشر خسته را لحظاتی از تقلّای پوچش آسوده کنند. هر چند این از چاله به چاه افتادن است.
گاهی یک توقّف، یک نفس عمیق، و سپس ادامه ی راه. جوینده باید بتواند از رخوت ذهنی و شادباشی وهم آلود خود را خلاص کند و هر گاه وقت آن شد از مرحله ای که در آن احساس راحتی می کند عبور کند و تن به سختی های در پیش رو بدهد. او می داند که هرگز هیچ کمالی نیست که روح در آن ذوب شود و از دست همه چیز خلاص شود. هر چه بالاتر، کار بیشتر. هر چه آزادی بیشتر، مسئولیت سنگین تر. در روشهای انسانی این است، در روشهای الهی نیز همین است. در حقیقت روح در انسان، روشهای مشابهی را تمرین می کند.
سالک خبره می داند که آزادی هست، و آنچه پیش از آزادی هست، روح در بازی سایه هاست. سایه ها به اغما دلخوش اند و به وعده های دروغین و آسایش های ابدی. حال این چه با مرگ باشد و دیگر هیچ چیز، چه طلب بهشت باشد و چه کمالی که از انسان هیچ مسئولیتی نطلبد. معلّمین دروغین چنین وعده هایی می دهند. امّا حقیقت به کسی دروغ نمی گوید و وعده ی آسان نمی دهد و هرگز هیچ آزادی بی مسئولیتی را تصویر نمی کند. حقیقت، روح را به تلاطم دعوت می کند و روشهای آرامش در تلاطم را نیز می آموزد.
روح می تواند از انسان برخیزد و از هستی عبور کند. روح می تواند ذهن را مقیّد به اطاعت از خویش کند و او را خدمتگزار خویش سازد، چرا که ذهن باید برای مسئولیت های معنوی، چون خدمتکاری ورزیده، همواره آماده باشد. روح آزاد، از مسئولیت های پوچ و بیکاری های انسانی و اهداف اوهامی آزاد شده است، و برای او زمان به عهده گرفتن وظایف حقیقی در کارگاه هستی فرا رسیده است.
با ذهن می توان لحظاتی، که حتّی قرنها به طول بیانجامد، یگانه شد، که این یگانگی با آگاهی ذهنی یا کیهانی ست. امّا این خدا نیست، و صادقانه باید گفت آگاهی ذهنی یا آگاهی کیهانی، ضدّ خداست. چرا که ذهن، ضدّ خداست و از قماش کیهان و عوالم دوگانه است، و روح از جنس خدا و عنصر خالص الوهیت است. بنابراین ذهن، ضدّ روح است. آنان که در ضد و در حقیقت با دوگانگی یگانه می شوند، و به وعده ی حالِ ذهنی و کیهانی معلّمین دروغین تسلیم می گردند، زمان بسیار طولانی در این سیمان ذهنی و کیهانی باقی خواهند ماند، تا روزی که اقبال ملاقات با معلّمی حقیقی دست دهد که به ایشان بگوید راه را بجویید و خود را خلاص کنید!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Márquez - Danzón № 2
هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست
هنر از سماع روح است نه ز عقل خواب مرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست
چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست
هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست
تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست
هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست
پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست
به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست
نقاشی از: رنه ماگریت
آموزگاری که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بگوید؟ شاگردی که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بیاموزد؟ لیکن آموزگار حق در برهوت سخن می گوید و شاگرد حق می شنود. من سخن نمی گویم، که برهوت خود سخن می گوید. لبان نمی جنبند و گوشها از بیرون نمی شنوند. آن سخنان پنهانی بشنو!
اینجا هیچ کس نیست. آدمی در شهر سایه هاست. همه در گفتگویند و هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید. همه با خبرند، امّا همه اخبار سایه هاست. خاموشی، وادی سخن است و آن که خاموش است می گوید و آن که خاموش است می شنود. دستها نمی جویند و گامها به هیچ سو نمی روند. آن راههای پنهانی ببین!
آن سخنان پنهانی بشنو، آن راههای پنهانی ببین و آن گامهای پنهانی بردار. راه در برابرت گسترده و کلمه به خاموشی در کنارت ایستاده. چون تو بروی، راه خواهد رفت، و چون تو بشنوی، کلمه سخن خواهد گفت.
اینجا، برهوت؛ و سخن از سرچشمه می جوشد.
حلمی | کتاب لامکان
ای که قیاس می کنی کار تو زار می شود
علم تو شور می زند، عقل تو تار می شود
ای که مطیع باده ای جان به خدای داده ای
درد تو باد می برد، کار تو کار می شود
اگر همه چیز در یک مجموعه درست همانجوری که بود باقی بماند، یعنی آن یک مجموعه ی مرده است. همه چیز با زمان عوض می شود. اساس اگر عشق است و بنیان اگر حقیقت است، تغییر جزئیات و ظواهر نباید ترسی ایجاد کند.
اگر اساستان عشق نیست، یک بادی که بوزد همه ی هستی تان را از شما می گیرد. اگر بنیادتان بر ترس استوار است، ترس از دست رفتن، ترس فروریختن، پس از دست می روید و فرو می ریزید.
شکل ها فرو می ریزند. با بادها همنوا شوید، امّا ریسمان زرّین عشق را رها مکنید. با رودها بروید و رهسپار اقیانوس ها شوید. خودتان تغییر کنید، پیش از آن که به میل دیگران تغییر داده شوید.
این حجاب های سست بردارید.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: "مینیاتورهای ارمنی" از گروه کومیتاس کوآرتت [آلبوم ویولن]
بر زمین، تمام داستان این است:
داشتن، و نتوانستن
نداشتن، و توانستن.