در عدم زیستن ام صحبت دیگر دارد
حضرت دوست دلم دید چه لنگر دارد
خطّ دل هیچ کسی این همه معذور نکرد
سالکی بین که به خود این همه باور دارد
عاشقی نیست اگر این همه با خود باشیم
دل به خون، جان ِز سر رسته شناور دارد
خلق را گرد خود آورد و بگفتا اینم
پرعدد این من پروار، دلاور دارد!
ره یکی بیش نباشد، تو چه پویی ای جان؟
ای مبادا که دلت دور منی بر دارد
سر فرو آور و دل پاک کن از خودبینی
خاک را بین که به دل صد طبق زر دارد
حلمی از آن سفر عشق سراپا خون است
جامه ی سرخ از آن حادثه در بر دارد