هرگز حقیقت از انسان ناامید نیست. با این که از انسان چیزی برنمی آید، امّا روح در جامه ی انسان می تواند از خود برخیزد و با حقیقت خود مواجه گردد.
حلمی
هرگز حقیقت از انسان ناامید نیست. با این که از انسان چیزی برنمی آید، امّا روح در جامه ی انسان می تواند از خود برخیزد و با حقیقت خود مواجه گردد.
حلمی
چشم سوّم، چشم پنهان، چشم جان
دارد آن دلبرگها اندر میان
چشم پنهان باز کن پیدا شوی
خود ببینی کیستی در لامکان
حلمی
او را که هزاره ها در غفلت و خواب خوش جهل غلتیده، تنها با یک نگاه می توان بیدار کرد. آن گاه بتان فرو می ریزند، رنج تنوره می کشد و اخگران تابناک بیداری هر سو، بر سر و شانه ها، بر پرده ی منزّه چشمان، و بر فراز خانه ها و خوابها و بیداریها، به رقص می خیزند. نخستین پرده ی آگاهی، با نخستین شلّاق درد فرو می افتد، خنده های دروغین می خشکند، تمام معاهدات صلح روح با نفس خویش، بند به بند بر آتش می شنوند و زبانه ها! زبانه ها! همه سو زبانه های اشتیاق، همه سو درد، در تک تک رگان و مویرگان جان؛ شعف! باید به خانه بازگردم!
باری، نخست دیوانگی. نخست، شوریدن بر خویش؛ انقلاب انقلاب ها. نخست آتش، آنگاه آب. نخست درد، آنگاه خنده. روح می گوید باید که همه ی کتابها و همه حروف مشابه، و همه ی آنها که چون پروردگار من سخن می گویند، همه ی آن جاعلان، همه ی آن متوّهمان بیداری و در خواب عمیق جهل، همه شان را ورق به ورق، و صحنه به صحنه، باید در خویش بسوزانم. باید از آرامش التقاط، از وهم وصال و از ربطهای بی ربط برخیزم. باید درختان تناور هجران را ریشه به ریشه و برگ به برگ، در جان خویش برآورم. باید بسوزم، چنان ژرف، که ژرفا از من به هراس افتد و چنان بگریم زار در آرزوی وصال، که زمین فلک زده، لختی درنگ کند!
ای مردگان! ای شوربختان در خویش تپیده! از خویش برخیزید و از اوهامات وصال، که این وصل ها با نفس است. بر شیطان بشورید، بر ابلیس اذهان تنابیده ی خویش. از خویش جدا شوید، و بهر نبردی شگرف، شمشیرهای روح آماده کنید و سپرها از هر سو بر خود بیاویزید! عشق شما را به خود فراخوانده است و این بی شکّ حماسه ایست و این بی شکّ بانگ رویارویی ست و غریو آشنای خدایان است.
پس با خویش می گویم: «ای جنازه! از خویش برخیز و قدم در راه بگذار. بساط آه در هم بپیچ و چون شعله ها بخیز! تا ماه جز ماهی نمانده. بشتاب!»
حلمی | کتاب لامکان
گشت ز نو خانه ی ما لامکان
نیست در این خانه کسی را زمان
قصد که زین خانه به بالا رویم
آنسوی این قاره و این کهکشان
حلمی
عاشقی آغاز کن، آنجا چه ای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد
خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد
آه زین گاوان خود شه خوانده در هر گوشه ای
حلقه ها بسیار شد از نظم بی تدبیر زهد
مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پی اش بین صدهزاران بنده ی تسخیر زهد
اوستاد عشق را بین دکان داران مجوی
حلقه ها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد
از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد
بی شعوران جهان هر لحظه ای بر پرده اند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟
هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بی کسان
بی کسانی! بی کسانی! هِلّه تا تخمیر زهد
حلمی از این خامشی ها چلّه ی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد
پس با خویش می گویم: ای جنازه! از خویش برخیز و قدم در راه بگذار. بساط آه در هم بپیچ و چون شعله ها بخیز! تا ماه جز ماهی نمانده. بشتاب!
حلمی
سزد هر دم بمیرم در ره عشق
به پا خیزم ز نو در درگه عشق
سزد کار تو کردن بی شب و روز
که بینم هر شبی روی مه عشق
حلمی
گوش بسپارید به یک گفتگوی خاموش
آنها که در رنج اند را دوست بدارید و یاری برسانید. هر که به وسعش؛ یکی به وسع ناچیز، با تن و مال و خاک، یکی به وسع عظیم، با روح و جان. از عشق و بخشش کسی کم نمی شود. آنچه که کم می شود کبر و خودپرستی ست.
حلمی | کتاب لامکان
بشنوید: شکون - قلعه هایت را بساز
سخن گویم چنان که خواب خیزد
دل از حیرانی محراب خیزد
خبردار از خبر بیزار گردد
سکوت از خانه ی بی خواب خیزد
بمیرید ای رفیقان الهی
چنان مرگی که زان صد آب خیزد
حجاب آن گونه خوش دارند مردان
که ریشاریش از اصحاب خیزد
سراپا جان شدن کار خسان نیست
به موسیقی جان مضراب خیزد
تمام روزها حلمی وزان است
شبانگاهان هم از اعصاب خیزد
تواضع شیوه ی شاهان عشق است
دم حقّ دارد آنکس جان عشق است
عقابِ روح گردِ اوج پیما
به اقلیم خدا دربان عشق است
حلمی
: ای دوست! وعده ی دیدار؟
: سرای لامکان، خانه ی خورشید.
حلمی
بشنوید: Irfan - The Eternal Return
گفت با تشویش پس مقصد کجاست؟
جان من! در بی نهایت می رویم
منزل و مقصد مجو چون بچّگان
چون که بر نور هدایت می رویم
حلمی