عشق یعنی صد من از خود باختن
در نهان با خویش آتش ساختن
عشق یعنی شعله های روح را
از درون خود برون انداختن
حلمی
عشق یعنی صد من از خود باختن
در نهان با خویش آتش ساختن
عشق یعنی شعله های روح را
از درون خود برون انداختن
حلمی
سوی من آمدی دگر صحبت مردگان مکن
صحبت عقل خوردگان، صحبت خفتگان مکن
دم ز خرابیان بزن، دم ز دم میان بزن
داد مزن، پنجه مکش، شور مزن، گمان مکن
روح شو جان ِجان ِمن، روح شو رعیتی بس است
روح شدی دگر مرا غمزه ی صوفیان مکن
صحبت صلح و ناز را وابنه سوی دختران
مرد حقیقتی دگر، صحبت دین و نان مکن
جام دلیر دادمت، سر کش و سر ز سر بزن
سوی کسان روان مشو، منّت ناکسان مکن
قلب من است می زند در تو و این خیال نیست
هیچ به جز محال را در دل خون چکان مکن
شب شد و نور می تپد این دل پاره پاره ام
شب شد و این نوار زرّ گیر و نظر به خان مکن
مرد سرای! حاضری؟ بین که چه بخت نادری
شکر خدای حلمیا، شکر ستارگان مکن
عرفان وادی اغواگری است. همه می خواهند خود را به آن بچسبانند. فقیه، صوفی، دانشی، فلسفی، شفاباز، جادوگر، سیاستمدار و همه ی انواع انسانی. اگرچه از روح بر همه باریده، امّا هیچ کدام از اینها در حقیقت هیچ ربطی به وادی عرفان و سلوک معنوی ندارند.
این یک اغواست. یک جابجایی مرزهاست. یک جعل است و بدتر از همه یک التقاط است، امّا حاوی این نکته نیز هست که همه خواستار آزاد شدن اند. همه می خواهند از روح نصیبی ببرند و از برچسبی که بر خویش نهاده اند و از زندانی که در آنند با کلمه ی عرفان بالا خیزند. این یک آغاز است. امّا برای اینکه هر کس از آنچه هست بالا خیزد، کلمات به تنهایی کاری نمی کنند. ابتدا طالب باید از آنچه که هست توبه کند و از آن جایی که هست یک قدم به بیرون بگذارد.
پس ما فقیه و صوفی عارف، دانشمند خداشناس، فلسفی آگاه به رموز الهی و از این قبیل نداریم. شاید عارف به آن وادی که در آن هستند باشند، یعنی عارف به فقاهت، به دانش، فلسفه، دین و هر راهی که می روند. امّا وادی عرفان هیچ کدام از ایشان را ساکنین کوی خود نمی داند. حتّی نزدیک به آستانه ی خود نیز نمی داند. چرا که اینها همه رهروان دنیایند.
عرفان وادی عشق است و اگر کسی عاشق باشد، دیگر عاقل نمی تواند باشد. عاقل به معنای عقل گرا و نوکر و سینه چاک شگفتی ها و دامها و پیچیدگی های ذهن و روان و نظریه پردازی ها و راه و رسم و منش های انسانی، چون آنها که ذکرشان رفت. اگر کسی آن باشد، این نمی تواند باشد. این باشد، آن نیست. برای سالکین این معنا ساده است. امّا برای آنان که خارج از جاده خود را سالک می خوانند، تلخ، دشوار و درک نشدنی ست. آری عزیز، ابتدا باید از آنجا که هستی بیرون بیایی.
بهر آنان که بر بت های دنیوی خویش برچسب عارف می زنند، و آنان نیز که از ایشان که این را می شنوند و انکار نمی کنند، و نفسشان بر ایشان سوار است، جرم نوشته شده کوچک نیست. به همان اندازه ای که به ناحقّ خود را با عرفان مرتبط دانسته اند، از آن فاصله خواهند گرفت و حدیث گمراهی شان مطوّل خواهد شد. آدمی باید خودش را بشناسد، علم تفکیک بیاموزد و حدّ خود را در ظرفی که هست بشناسد. هر کس که خدا را می خواهد باید ابتدا از خر خود پیاده شود.
حلمی | کتاب لامکان