عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی
خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه
در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است
لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف
خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان
بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود میکند
این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن میرسی
وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل
لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست
عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت
آجرآجر، روزروز و سالسال
بهر خود زندان بسازی حالحال
فقر و ویرانی و مرگ بیشمار
سرد و سوز و تلخ جان بیقرار
دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!
کار کن بیوقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست
هر که را کُشتی کنونت میکُشد
این طناب از زیر تو تو میکِشد
چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار
عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخنهای خراب بیثمر
هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف
پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کمکمک زان عشق ما
عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند
*
آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!
منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بیکینه است
فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید
تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جانآرا نبست
پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم
نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنهدرسی بود و بس لطفی خجست
حلمی