شاهدند آنان که با دل خاستند
گر چه با صد رنج و مشکل خاستند
چون ز حقّ دیدار حقّ می خواستند
بر فراز چرخ باطل خاستند
حلمی
شاهدند آنان که با دل خاستند
گر چه با صد رنج و مشکل خاستند
چون ز حقّ دیدار حقّ می خواستند
بر فراز چرخ باطل خاستند
حلمی
گر پادشهی پیاده باشی هنر است
در وقت شهی فتاده باشی هنر است
در وقت گدایی همه درویشانند
درویش کبیرزاده باشی هنر است
حلمی
عشق دارد حرکتی همچون قیام
خود قیام است این خروج مستدام
حجّ عاقل باختن در ننگ و نام
حجّ عاشق تاختن بیرون ز دام
حلمی
بشنوید: Zhaoze - 1911第四回 4th Mov
تو را بس مایه ی تشویش دانند
هم ایشان خویش خوش اندیش دانند
تو جانی، مردگان را جان چه باشد
تو را بس زندگان از خویش دانند
حلمی
راز تو از سینه بیرون فاش نیست
آنچه گویم را درِ کنکاش نیست
آنچه از راه دل و صوت و هجاست
قابل گوش سر و اینهاش نیست
حلمی
از هر چه که ممکن شد بالا تو بخیز ای دل
بتها همه ویران کن، با خود بستیز ای دل
از خویش برون مستیز، دشمن به تو پنهانست
این دشمن صوفی وش از خویش بریز ای دل
حلمی
وهم ره دل: کمال، تاج سر دل: وصال
هر چه روی ماه و سال در ره بی قیل و قال
باز وصالی سر تاج وصالی دگر
این که رسی آخر راه کمالت، محال
حلمی
اسیران ظاهر به حجّ می روند
رهایان درون خدا زاده اند
عوالم به حجّ رهایان، روان-
که ایشان به حقّ کام ِحقّ داده اند
حلمی
یک دو تن سالک چو خوش بیدار شد
عالم و آدم همه در کار شد
صد هزاران بی تو از یک کمترند
یک چو در تو خاست پس بسیار شد
حلمی
ای دل افلاک پیما! سوز خوش!
قصّه های ناب دل افروز خوش!
شعله های جان ما بر آدمی
تا ابد، هر لحظه و هر روز خوش!
حلمی
دانش زنده ی عشق تو به ما بالی داد
که نگنجیم درون خود و پرواز کنیم
این همه حرف و هجا کاین شب دیوانه شنید
تو بگو با چه صدا در ره آواز کنیم
حلمی
ای خفته از این خفته تر آیا بشوی؟
بیدار شو که دار و ندارت زده اند
بیهوده چه لافی که ز بیدارانی؟
تو خفته ای و خفته به دارت زده اند
حلمی