سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی
سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی
من از غم تو نگاهبانی کردم
در عشق تو رقص جاودانی کردم
آن عقل که سربار دل تنها بود
در هجر تو رسوای جهانی کردم
حلمی
یادم آمد زان بهشت فارغ و شادان و چست
نیستی پر می کشید از دست و از دامان هست
نه زمین بود و نه هفتاد آسمان پیراهنش
ما بُدیم و عشق بود و جنگجویان الست
حلمی
عزیزان! از این پس مجموعه ی دوبیتی ها را در کتابخانه ی دیجیتال دلبرگ می توانید بخوانید. سپاسگزارم.
عاشق از وسع فلک بیرون است
دل عاشق ز فلک افزون است
عاقلی بس کن و با ما برخیز
بنگر این عیش جهانی چون است
حلمی
با تو آزادم، دلم بی تاب نیست
با تو جانم در سپاه خواب نیست
با تو چشمانم پر از خورشیدهاست
در گلویم جز شراب ناب نیست
حلمی
قاعده ی عشق به آزادی است
مذهب دل موسیقی و شادی است
عقل چو از باده ندارد اثر
نیست عجب، نقص خدادادی است
حلمی
بشنوید: موسیقی آلتای نواحی سیبری
هستی به زبان عشق گوید: برخیز!
بر خوابروان عشق گوید: برخیز!
بیهوده نشستی که خرامان باشی؟
ای تیر! کمان عشق گوید: برخیز!
حلمی
موسیقی: "تجلیل" - گروه نیاز
عشق به آن لفظ که خوانی خوش است
زان ره و زان شیوه که دانی خوش است
آن چه تو خواهی به عوالم رواست
آن چه بگویی و برانی خوش است
حلمی
دل مستان هوا در دو جهان زنجیر است
رهروی هر دو جهان کولبر تعزیر است
بفکن دست طلب تا نشوی مست هوا
رهروی روح شو که هر دو جهانش زیر است
حلمی
با موسقی سحر به افلاک رسی
در خانه ی ارواح طربناک رسی
یادش چو بری سفیر معراج شوی
نامش چو بری بسان کولاک رسی
حلمی
این که بالایم تو بالا نیستی
این که اینجایم تو با ما نیستی
وابنه این حرفها و مست شو
چون که حالایی و فردا نیستی
حلمی
که گوید عاشقی بی آب و نان است
که گوید جان ما بی خانمان است
به هر دستی که در رویا بر آریم
کلید مشکل کار جهان است
حلمی