روح تویی ای بشر
خاک و علف نیستی
موج خدامنزلی
این تف و کف نیستی
حلمی
ای رهرو در انتخاب راهت
مستی نشود حجاب راهت
کم نوش و همیشه نوش ای جان
در گوش کن این خطاب راهت
حلمی
ماورای خوابها منزل کنی
خوب و بد واداده، دل را دل کنی
از پس دوری خوش و سیری عظیم
عاقبت بیداریَت حاصل کنی
حلمی
چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!
چرا این گونه ای، ای دل! خموشی
ز خود کم گشته ای چون خودفروشی
همین باشد سزای عشق بازی
سر و جان باختن ناگه به نوشی
حلمی
چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی
گهی پیدا و گه پنهان بسوزی
ورای دانش و دین اوج گیری
رها از کفر و از ایمان بسوزی
حلمی
بیدار که روز دیگری تابیده ست
شهزاده ی عشق خواب دیگر دیده ست
زان سوی فلک که مردمانش سازند
موسیقی رب العالمین باریده ست
حلمی
سوی تو که در خوابی در روح به پروازم
تو در همه زنجیری، من بر همه می تازم
سوی تو بگیرم هان تا عشق به جا آری
تا سر تو برافرازی من نیز سر اندازم
حلمی
برو بیرون شو از خود، خوش سفر کن
برو آن سوی دیگر را نظر کن
برو آنجا که منزلگاه ماه است
سرای مهربانان خوش گذر کن
حلمی