رستنی دارد دل دیوانه خو
رستنی از هر دری از هر دو سو
از سر صحن میان تا لامکان
تا شود با روح تازان روبرو
حلمی
رستنی دارد دل دیوانه خو
رستنی از هر دری از هر دو سو
از سر صحن میان تا لامکان
تا شود با روح تازان روبرو
حلمی
ما را به جهان سرایداران خوانند
بر تارک شب شهاب باران خوانند
آنسوی زمان به عشق دربان خوانند
بر روی زمین شهان پنهان خوانند
حلمی
عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم
پس نیز تمام عشق برداشته ایم
دیوان چو ز غرب عقل برتاخته اند
ما نیز ز شرق عشق افراشته ایم
حلمی
رو سفر در بطن خود آغاز کن
ساز آن سیر الهی ساز کن
دفتر خلق تباهی را ببند
دفتر سیر الهی باز کن
حلمی
گفت با تشویش پس مقصد کجاست؟
جان من! در بی نهایت می رویم
منزل و مقصد مجو چون بچّگان
چون که بر نور هدایت می رویم
حلمی
جان به لب آورده ای، دست مریزاد دل
تاب و توان برده ای، خانه ات آباد دل
هر چه بری مرحبا، هر چه کنی آفرین
طاقت ما دید حقّ تا که به ما داد دل
حلمی
عشقست و به جز عشق جهانی تو مجو
جز عشق حیات جاودانی تو مجو
از حقّ چو مرا نام و نشانی پرسی
گویم که به جز عشق نشانی تو مجو
حلمی
چیست عاشق؟ ذرّه ی قائم به ذات
فارغ از این چرخ میلاد و ممات
چیست عاقل؟ ذرّه ی گم در هوا
بنده ی عادات و آداب و جهات
حلمی
عشق دارد حرکتی همچون قیام
خود قیام است این خروج مستدام
حجّ عاقل باختن در ننگ و نام
حجّ عاشق تاختن بیرون ز دام
حلمی
Painting by Vito Campanella