سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟
بیداری و این شام رویا به چه می‌ارزد؟
 
ای بی‌همه جامی ده تا بی‌همه گردم نیز
این با همه بودن‌ها دردا به چه می‌ارزد؟
 
گشتیم دو صد منزل این چرخ تغابن را
صد شادی و اندوهان ما را به چه می‌ارزد؟
 
بگذار شب آدم تا صبح نپاید هیچ
امروز چو شد از دست فردا به چه می‌ارزد؟
 
یک جرعه چو نوشیدم زان باده چنین گفتا:
ناداری و صد گنج دارا به چه می‌ارزد؟
 
خوش باد دمی از عشق، آتش‌زن و پرواکش
در روح چو پر گیری پروا به چه می‌ارزد؟
  
حلمی نهان‌پیما زین خاک گمان پر کش
تو روح جهان‌گیری، اینجا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: Black Pumas - Colors 

۰

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است
ز زبان عشق بشنو غزلی که شاهکار است
 
چه گمی میانه آخر؟ به کناره‌ها عیان شو
که کنار آسمان‌ها سر از این میان تار است
 
چه ستارگان بدانند به چه قصّه و چه کاری؟
فلک و جَه و جلالش چو تو در رسی غبار است
 
همه دانه قسمتم شد به تو دام قاره‌گستر
همه قامتم بلورین ز شکوه انتظار است
 
به شکار لحظه افتاد نفس هزاره‌هایت
قسم ای هزار گیسو که یکت به از هزار است
 
چو به مَد به خود کشانیم همه جزر خویش گردم
به زمین چگونه افتم به دلی که جذب یار است
 
صف عاشقان ببینم چو تو زلف برگشایی
ز شب سیاه هر یک سوی خانه و دیار است
 
چه اگر سخن بچینم؟ تو میانه در غیابی
غیبت حبیب کردن همه سود آشکار است
 
چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است
برو حلمی از میان خیز که تو را نه هیچ کار است

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است | غزلیات حلمی

۰

می‌رویم ای دل به سوی جنگها

می‌رویم ای دل به سوی جنگها
خوش‌خوشان با رنگها آهنگها


می‌رویم ای دل که کارستان کنیم
در میان غلغل نیرنگها


می‌رویم آنجا که هر سو آتشست
نیز ما هم شعله‌کش فرسنگها


مردمان هر سو به صورتهای زشت
دستهاشان سوی ما پر سنگها


مذهبی و فلسفی و دانشی
هر سه‌شان با دامنی پر انگها


هیچ کس در جبهه‌ی عشّاق نیست
جز سران بیدل و دلتنگها


کارزاری خوش ز طوفانهای عشق
قلبهامان هر سویی آونگها


ای دل دیوانه زیبا نیست این
مجمع دیوانه‌ها و شنگها؟


حلمی از هفت آسمان بالا نشست
بر زمین هر چند همچون لنگها

می‌رویم ای دل به سوی جنگها | غزلیات حلمی

۰

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ..

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو 
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو


هم سجده‌ی محراب تو، هم چرخش مضراب تو 
هر صحنه‌ای هر گوشه‌ای بازیگر تاریخ تو


آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمه‌ی خون‌گشته بر خاکستر تاریخ تو


در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد 
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو


با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست 
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو


بی مرز در هر آسمان، از قلب حق تا بر زمین 
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو


آن خنده‌هایت، مرحبا! دیوانه‌ام، دیوانه‌ها! 
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو


وه این شب بی‌انتها، معراج ما، معراج‌ها! 
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو  | غزلیات حلمی

۰

کار از روش خفایی ماست

کار از روش خفایی ماست
بنهفتن پارسایی ماست


ما را ز برون چو خود ببینند
این حربه‌ی آشنایی ماست


خلق آمد‌ و‌ شد به خویش دارد
دل قاصد بی‌صدایی ماست


نازاده کجا توان بمیرد
خاموشی ما خدایی ماست


این خرقه ز بوی باده مست است
این مستی ما همایی ماست


جانم شرف شراب دارد
این جام به همنوایی ماست


آنی که فلک ز اِنس دزدید
در هیبت ناکجایی ماست


ای عظمت آرمیده برخیز
در خویش که راه غایی ماست


حلمی سخن ستاره بسرود
این قول و غزل رهایی ماست

۰

به سوی تو فضایل کارگر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست


به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست


فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست


خلایق بنده‌ی عادات خویش‌اند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست


بتر از حلقه‌بازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست


به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست


بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Cœur de la Nuit

۰

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
 
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
 
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
 
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بی‌خبرم
 
من به دنیا شدم از حشمت میخانه‌ی دوست
بکشم باده و از جلوه‌ی او جلوه خرم
 
چرخش و زاویه‌ی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگی‌ات مفتخرم
 
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوه‌گرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم | غزلیات حلمی

۰

با خویشتنم جنگی‌ست..

با خویشتنم جنگی‌ست، جنگی نه که نیرنگی‌ست
هر رنج که می‌بینم زین خویشتن سنگی‌ست
 
سرمازده‌ام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوش‌آهنگی‌ست
 
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصم‌آگین بر مسند و اورنگی‌ست
 
باری نگرانم آه زان دیده‌ی سحرآلود
زان صوت هلاکت‌بار کز هلهله‌ی زنگی‌ست
 
ای عشق نجاتم ده، یک جرعه حیاتم ده
که این هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگی‌ست
 
ویرانم و می‌رانم در آتش آن چشمان
می‌سوزم و می‌خوانم از جان که بر آونگی‌ست
  
بیرون شو ازین اوهام، حلمی نفسی می‌کش
این جنگ که می‌بینی، جنگی نه که نیرنگی‌ست

با خویشتنم جنگی‌ست.. | غزلیات حلمی

۰

چون تو شکر این جهان نداند

چون تو شکر این جهان نداند
کشتی چو تو آسمان نداند


ما رشته چنان به عشق بستیم 
آن‌گونه که ریسمان نداند


آوازه‌ی ما بهشت پر کرد
اوصاف من و تو جان نداند


سلطان حقی و لازمانی
پنهانی تو مکان نداند


این منتقدان خام وا نه
چون حضرت دل گمان نداند


صد نکته ز تو غلط بخوانند
آنی تو که نکته‌خوان نداند


در پاسخ طعن عشق، جانان
جز ضربه به استخوان نداند


دائم به نماز عشق، حلمی
حتّی خبر اذان نداند

چون تو شکر این جهان نداند | غزلیات حلمی

موسیقی: Idan Raichel - Out of the Depths

۰

شر نجستم تا شَرَم ویران کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند


خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند


روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند


خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا این‌سان کند


این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند


خانه را از پایه باید ساختن 
بهر این پیرایه حق توفان کند


وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لب‌تشنه‌ای مهمان کند

شر نجستم تا شَرَم ویران کند | غزلیات حلمی

موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won

۰

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم
اگرچه خواب می‌بینم ولی خوابش نمی‌خوانم


من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمی‌رانم


برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم


زمین می‌گویدم برخیز، فلک می‌گویدم بنشین
زمین و آسمان‌ها را بچرخانم برقصانم


کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که می‌گوید خدا مرده‌ست که من رویای یزدانم


الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسن‌ها را بدرّانم


دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم


تو شمع طاقت‌افروزی، چراغ قامت‌افروزی
چه می‌سازی؟ چه می‌سوزی؟ مبادا شرم و دامانم


بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده می‌خوانی و من پیمانه‌گردانم

چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانم | غزلیات حلمی

موسیقی: Beethoven - Like You've Never Heard Before

۰

ناکسان آفتاب نمی‌دانند

ناکسان آفتاب نمی‌دانند
گوهر شراب نمی‌دانند


سر به چاه خود فرو کرده
قصّه‌ی ماهتاب نمی‌دانند


درب آسمان به خود بسته
جز زمین خواب نمی‌دانند


کاسه‌ی شکست می‌بندند
جز ره لعاب نمی‌دانند


کودکان فکر و اوهامند
ذکر بی‌حجاب نمی‌دانند


عیسی زمان نمی‌بینند
تشنگان راه آب نمی‌دانند


گفت حلمی به وقت دریابند
حالیا این صواب نمی‌دانند

ناکسان آفتاب نمی‌دانند | غزلیات حلمی

موسیقی: Giolì & Assia - Inside Your Head

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان