برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
دو هزار بار مُردی و چنین تو را نماند
چه گرفتهای ره زیر به سراب و خواب و اوهام
مَلِکی و ماهتابی، گِل چین تو را نماند
تو که نامدار بودی به جهان روشنیها
چه شد این چنین شکستی؟ برو این تو را نماند
سر شک ز جان جدا کن به سرشک آفتابیت
کاین سَم گلاببوی شکرین تو را نماند
برو اوج روح دریاب که کرانهها بگیری
فلکت به تابتاب کمرین تو را نماند
حلمی از قرارگاه غزلت خطاب آمد
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند