سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

جرعه‌ها نوش کن و گوش کن آواز الست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقش‌پرست
 
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
 
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حق به برکت بدهد باده‌اش از ساغر هست
 
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
 
دل میالای به شرّ و برو زان چشمه‌ی پاک
جرعه‌ها نوش کن و گوش کن آواز الست
 
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
 
دیدمت خسته و نالان به دلی خواب‌زده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
 
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکده‌ها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
 
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست | غزلیات حلمی

۰

ترس گوید باز با ما رام باش

ترس گوید باز با ما رام باش
برّه‌ای در درّه‌ی آرام باش


عشق گوید سر کش و پرواز کن
پخته‌ی دنیا و ما را خام باش


نوبت تعظیم بر بت‌ها گذشت
نور حق بر قلّه‌ی اهرام باش


منقضی شد نامهای باستان
نام نو در سینه‌ی بی‌نام باش


عقل گوید شرط طامات عظام 
زین مقامات عوامی عام باش


تو برو غوّاص شطّ سرخ شو
سالک آن ماه ناهنگام باش


چیست راز عشق؟ گفتم، گفت هیچ
عاشق هستی نیک‌انجام باش


حضرت حق بار داد و یار داد
حلمیا شاکر از این پیغام باش

ترس گوید باز با ما رام باش | غزلیات حلمی

۰

تو به فردوست رو ما را واگذار

تو به فردوست رو ما را واگذار
من به دوزخ می‌روم دیدار یار


بنده‌ی دیروز و فردایی و ما 
سالک این حال ناب مشکبار


فرش عقلت گر چه پر نقش است لیک
عاقبت دارت زند نقش و نگار 


عقل را با عدل چون آمیختی
آنچه در دست است جامی زهربار 


جام تو نوش تو بر خلقش مزن
ظلمت خویشت مکن بر کس نثار


کودکی و زاری و پیچیدگی
سادگی و پیری و مستی و کار 


چوبک امر تو بر آتش زدم 
دوش در معراج سرخ بی‌قرار


گفت حلمی ساده کن این کار را
ساده کردم در شبی این کار و بار

تو به فردوست رو ما را واگذار | غزلیات حلمی

۰

چو به کار قتل خویشم همه در حیات عشقم

چو به کار قتل خویشم همه در حیات عشقم
بی‌خودی چو قسمتم شد همه در جهات عشقم
   
سوی من نگیرد آدم که سویی ندارد این کم
من سوی شما بگیرم که دم نجات عشقم
 
به شبان به روح خیزم که زمامدار روحم
به زبان روح گویم که شه فلات عشقم
 
زاهدان و حلقه‌بازان هر شبی به جوب ریزم
عاقلان به مرگ بیزم که دم ممات عشقم
 
شاعران و لغوگویان که دُم دراز دارند
همه را لگام گیرم، چه گویی که لات عشقم
 
خامشان به خواب بخشم هدیه‌های لامکانی
هر که جان دهد جهانی بدهم که ذات عشقم
 
حافظ صفات روحم، خادم جهان جانم
پرده‌دار آسمان و قاضی‌القضات عشقم
 
حلمی از سخن چه داند که همه زبان من اوست
من که‌ام؟ بگویمت هان! خازن لغات عشقم

چو به کار قتل خویشم همه در حیات عشقم | غزلیات حلمی

موسیقی: Glen Hansard - The Closing Door

۰

یک سیه‌دل ادّعای حق دارد

یک سیه‌دل ادّعای حق دارد
در خفایی جفای حق دارد


در برون به ریش و دوش عبا
زاری و های وای حق دارد


زهد خود پیش خلق می‌زارد
جرم خود در لوای حق دارد


نفس او چون شریک شیطان است
خلق را ساده جای حق دارد


خاصه باید ز سگ بیاموزد
جغد هم خوش وفای حق دارد


روح اهرمن به شکل انسان‌ است
هر خری که نمای حق دارد


سربه‌توی و عام و بی‌نام است 
هر که او نی‌نوای حق دارد


حلمیا شب به کوی باده بیا
ساغری اختفای حق دارد

یک سیه‌دل ادّعای حق دارد | غزلیات حلمی

موسیقی: Imen Mehrzi - Mahboubi

۰

آنچه می‌ماند به یک جا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش
نیست، مرده‌ است به حاشا خوش


ذرّه‌ی حق همیشه در گردش 
گه به صحرا و گه به دریا خوش


تو ستاره‌ای، خیال شر سوزان 
وین ولایت به سودا خوش 


گر به ضرب چرخ همی رقصی 
زاده‌ی چرخی و به بلوا خوش


ورنه تو عمودِ بیداری 
بر فراز زیر و زیرا خوش 


شاهد دلم دوش می‌گفت 
حلمیا این دم دمیرا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش | غزلیات حلمی
موسیقی: Tomaso Albinoni - Adagio in G Minor

۰

چو به دست هست باده

چو به دست هست باده
چه رود ز دست باده 


تو مگو منوش یک شب
همه شب خوشست باده 


ز دمی که روت دیدم
به دلم نشست باده


تو مرا به دست دادی
ز دم الست باده


تو مگو نمیر یک شب
که دمیدنست باده 


همه رهگشاست حلمی 
به ضمیر مست باده 


تو بنوش و دل مرنجان
که ز تو برست باده

چو به دست هست باده | غزلیات حلمی

۰

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان
همه سو دهان گشوده که دهد غذای رحمان


تو به جای خود نشسته به دو دست خودببسته 
تو نداده می‌ستاندی که چنین شدی پریشان


پس ناکسان روانی که چنین حضیض جانی
تو دکان عقل رفتی و شدی دخیل رذلان


ز تو عالم است گریان، ز تو خنده‌ها گریزان
تو برو ز خویش می‌شو تن و دست و پای بی‌جان


تو برو بمیر در دم اگرت سر نجات است
تو برو بمیر ای غم چه کنی به خلق غلیان  


خبرم رسید این شب گذر عظیم دارد
چو دهان خلق شوید ز حروف چرک افشان


به میان شب نشستم که سحر ز حلق گیرم 
سر دیو خلق گیرم بدهم به صبح رقصان 


دو جهان به پای عاشق، همه تن فدای عاشق
بشنو اذان عاشق به دف و حروف چرخان


به سرای وجد برخیز و ز بند خلق وا شو
نه به جز ترانه‌بازان دهد او عبور شادان 


نفسم گرفت زین شب که مرا ز خویش گیرد
به میانه خیز حلمی و به خانه خیز از جان

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Max Richter - Path 5

۰

از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد

از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد
هر چه تو برانگیزی از جان سبد خیزد


از شر چو بپرهیزی شر از سر خیر آید
با خیر چو آمیزی خیر از سر بد خیزد


از خیر و شرت وا شو تا ذرّه‌ی دل باشی
چون ذرّه‌ی دل رقصان از رقص صمد خیزد


این سنّ و عدد هیچ است، تو گرد زمان گردی
از دوش زمان‌گردان این سنّ و عدد خیزد


خواندند تو را جایی، لیکن تو نمی‌آیی
از روح گریزانی پس از تو جسد خیزد


تو خاک بلاخیزی، عزمی که سوا خیزی
از عزم سواخیزان دل کوی ابد خیزد


حلمی ز میان پاشید تا ضرب خوشان بشنید
تو بزم خوشان می‌جو تا از تو لحد خیزد

از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد | غزلیات حلمی

موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها | قطعۀ پیانو امبینت

۰

ای رمز تو آسمان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته
راه تو سپاه جان گرفته


نور تو زمان ستانده از خود
موسیقی تو جهان گرفته


راه تو رهی ز آسمان است
بر روی زمین کران گرفته


اسم تو بزیستیم و خوش بود
این زیستن امان گرفته


هر کس ز تو گفت کار خود کرد
وه زین شب گفتمان گرفته


من گفتم و این تو بود در من
در هم ز تو گفتِ مان گرفته


ای اهل ادب چه گویی از ما؟
ای جمله خران نان گرفته!


حلمی چو قلم ز ماه بگرفت
عشق از نو خط بیان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home

۰

خوشان را با خوشان محشور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند


صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند


هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند


تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خنده‌ی خود شور دارند


غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند


جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند


عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند


به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند | غزلیات حلمی

۰

جان بی‌عشقان فدای عقل شد

جان بی‌عشقان فدای عقل شد
خلق بی‌حق در هوای عقل شد


منبر از عقل و فقیهش عقل گشت
نور دل بیرون و جای عقل شد 


وجد را گفتند جفت روح نیست 
پس خلایق در جفای عقل شد


صورت عقلش به خاک عشق دید
خلقتی صاحب‌عزای عقل شد 


هر سویی آواز بی‌عشقان رسید
گوشه‌ها پر از نوای عقل شد


گفت عقل و خورد عقل و برد عقل
ملّت غم مبتلای عقل شد


حلمی از اوصاف راه عشق گو
این غزل که شوربای عقل شد

جان بی‌عشقان فدای عقل شد | غزلیات حلمی

موسیقی: Ara Malikian - Kach Nazar

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان