سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خوشان را با خوشان محشور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند


صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند


هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند


تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خنده‌ی خود شور دارند


غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند


جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند


عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند


به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند | غزلیات حلمی

۰

جان بی‌عشقان فدای عقل شد

جان بی‌عشقان فدای عقل شد
خلق بی‌حق در هوای عقل شد


منبر از عقل و فقیهش عقل گشت
نور دل بیرون و جای عقل شد 


وجد را گفتند جفت روح نیست 
پس خلایق در جفای عقل شد


صورت عقلش به خاک عشق دید
خلقتی صاحب‌عزای عقل شد 


هر سویی آواز بی‌عشقان رسید
گوشه‌ها پر از نوای عقل شد


گفت عقل و خورد عقل و برد عقل
ملّت غم مبتلای عقل شد


حلمی از اوصاف راه عشق گو
این غزل که شوربای عقل شد

جان بی‌عشقان فدای عقل شد | غزلیات حلمی

موسیقی: Ara Malikian - Kach Nazar

۰

به دو خطبه‌ی طربناک..

به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاک
به ترانه گفت با دل که بخیز چست و چالاک


سر غم قمار می‌کن به شعف نثار می‌کن
سپه‌اش غبار می‌کن به فَرَش بتاز بی‌باک


سر غم گرفتم آن دم به دو ضربه‌ی مصمم 
کمرش به باد دادم کت و کول کهنه بر خاک


پدرش سیاه‌جامه سوی من سحر روان شد
قد و شانه همچو رستم دک و پوزه همچو ضحّاک


کمر پدر گرفتم که سوی پسر فرستم
غم و خصم هر دو خوشتر ته گور سرد نمناک


قمرم بگفت حلمی به سر سجاده‌ی می  
سحری دعای مستان برسد به گوش افلاک


«دل غم هلاک بادا! شه غصّه خاک بادا! 
همه باغ تاک بادا! همه دمْ دمِ فرحناک!»

به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاک | غزلیات حلمی

۰

برو از مرزها بگذر بدان سر

برو از مرزها بگذر بدان سر
بگفتت نه برو یکبار دیگر 


هزاران نه شنیدی و تو منشین 
تو را گوید نه و یعنی که بپّر


دلیران آری و یاری ندانند
که یاری از تو خیزد بهر دلبر


دلا عطر وفا از خون بخیزد
وفا می‌کن جفای عشق می‌خر


برو سویش مگو ماندیم و رستیم 
که ماندن می‌نداند قلب پرپر 


برون بودی، میان خیز و نهان رو 
تمام خویش را بردار و بگذر


شبان از جان حلمی شعله خیزد
سحرگاهان ز لب لفظ منوّر 

برو از مرزها بگذر بدان سر | غزلیات حلمی

۰

وقت جام است و مجالی آتشین

عشق یعنی اعتدالی آتشین
در درون شعله حالی آتشین


در برون شعله با یاران دل
گرد هم در اتّصالی آتشین


مرکز دل نور و تاج سر تنور
جان و جانان در خیالی آتشین


این چنین با مردم سرخ خدا
عشق یعنی ارتحالی آتشین


قرنها بگذشت و این یک قرن هم
بگذرد در ماه و سالی آتشین


تا رسد آن لحظه‌ی امر محال
در سکوت اعتزالی آتشین


دست در دست و نفس در سینه حبس
نام حق در انتقالی آتشین


گفت: حلمی! شد سحر از خواب خیز
وقت جام است و مجالی آتشین

عشق یعنی اعتدالی آتشین | غزلیات حلمی
موسیقی: Orange Blossom - HABIBI

۰

روح از آن لحظه که بیدار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همه‌تن کار شد


از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد


راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد


خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد


گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد


چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد 


دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد


بوسه‌ی حق بر لب حلمی نشست
جان قلم‌گشته به گفتار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد | غزلیات حلمی

۰

خیر و شر از سر برهان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا
این همه در سجده نمان و بیا


گفت خدا دل سوی من صاف کن
رقص کن و دست فشان و بیا


این همه لب‌خشک چه ترسیده‌ای؟
نام مرا مست بخوان و بیا


با همه بنشسته و بگسسته‌ای
وصل کن این رشته به جان و بیا


نام من عشق است، مرا عشق کن
عقل ز سر وابرهان و بیا


این همه در خاک چه جوییده‌ای؟
وا شو ز تدبیر و گمان و بیا


مسجد و معبد مرو بی‌ من مرو
منزل من قدر بدان و بیا


منزل من قلب سراپا خوشی‌ست
پاک شو از چرک غمان و بیا


گرچه بدین قافله امّید نیست
تو سخن نور بران و بیا


حلمی از این راه که جوشیده‌ای
خلق سویم سر بدوان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا | غزلیات حلمی

۰

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد
این هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد


درویش خدا بودم از دست خدا دادم
از دست خدا می‌ده تا نور و نوا خیزد


من عشق روا کردم تا خویش رها باشد
چون خویش رها باشد بنگر که چه‌ها خیزد


من امر نمی‌دانم من نهی نمی‌دانم
معروف نمی‌خوانم منکر که سوا خیزد


آزادم و سرمست‌ام با جام تو در دستم
پیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد


این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوش
این مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد


هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش 
دردانه‌ی بی‌غش باش تا ماه فرا خیزد


حلمی به جهان بنگر زیبایی جان بنگر
بازی خوشان بنگر تا رخت عزا خیزد

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد | غزلیات حلمی

۰

خزیدند و شب مسکین گرفتند

خزیدند و شب مسکین گرفتند
شکن در هم زدند و چین گرفتند


تمام کوه بر معراج می‌رفت
شهان در جان من شاهین گرفتند


سرم بر باد می‌شد دل بر آتش
زبان از وعده‌ی دیرین گرفتند 


کمر در قتلگه بستند و در بر
مرا در خرقه‌ی نسرین گرفتند


امان بردند و جان در خطّه‌ی نو 
به غسل باده‌ی تکوین گرفتند


سخن کوتاه و خاموشی وزان باد
که حلمی بهر این تضمین گرفتند

خزیدند و شب مسکین گرفتند | غزلیات حلمی

موسیقی: الف - راه بازگشت

۰

چه خوشند این رقیبان که ز خود مقام دارند

چه خوشند این رقیبان که ز خود مقام دارند
ز دُم عقاید خویش همه ننگ و نام دارند


به جهان زر که تصویر همه هستی خسان است
به میان مرگ و میلاد به خسی دوام دارند 


دل من ولیک خوشتر که کسم به هیچ نشمرد
به میان بزمهایی که خران خرام دارند


به درون چاه دنیا عجبا چه مستفیض‌اند
لب حلقه آی و بنگر که چه وهم بام دارند


طربم مرا به در برد و حراج عیش بنمود
به طرب خدای‌مردان ز خدای کام دارند


ز غبار جلوه رستم که به تخت دل نشستم
چه فروتنانه شاهان سر دل هوام دارند


گرچه ره عذاب‌خیز است و عبور تیز دارد
عاشقان ولیک هر دم به دمش دوام دارند


تو سرور کن و جهدی که ز چه خلاص گردی
ز خمی دال برخیز به رهی که لام دارند


چو قوای عقلْ عالمْ به ظلام محض برده‌ست
بنگر به بزم مستان چه شبی تمام دارند


شهِ برقرار خوش باد، رخ زرد یار خوش باد
تو به از هزار خوش باد که هنوز خام دارند


حلمیا شرار خوشتر ز بهشت سرد خوابان
سر شعله‌های رقصان خمشان نظام دارند

چه خوشند این رقیبان که ز خود مقام دارند | غزلیات حلمی

موسیقی: Mashk & Soul Button - Pensées 

۰

گفتگو آید وزان از گفتگو

گفتگو آید وزان از گفتگو
گر تو خاموشی گزینی کو به کو


صوت خواهی بشنوی از لامکان
قبله کن مابین چشمان هیچ سو


روح را بینی خودی در سرسرا
یار را بینی به نزدت رو به رو


عشق را گفتی و پس در کار کن
سُر ده هر پیمانه کان گیری از او


مردمان باستان در حال بین
مردمان حال در بزم سبو


این سخن بشنیده‌ای بسیار بار
بارها در کار کن معنی بجو


آن معانی را به کام تجربه
خوش بگردان و فرو بلع و ببو


زاهد از دست طلب تاریک شد
عاشق از بخشندگی شد ماهرو


حلمی از پیمانه‌ی ماهانه جست
گرچه شب بود و ره پیمان کجو

گفتگو آید وزان از گفتگو | غزلیات حلمی

۰

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد
آنکس که خود عقباست عقبا به چه کارش باد


آن یار که خود حق است از خیر و شرش بالاست
جانی که خود حلواست حلوا به چه کارش باد 


درویش زبان‌آتش با کیش سخن گوید؟
معنا چو ز او جوشد معنا به چه کارش باد


من آمدم و امّا تو هیچ ندیدی هان
آنکس که نمی‌بیند آوا به چه کارش باد


او آمد و من بودم، من هیچ نه من بودم
او را که سراسر اوست من‌ها به چه کارش باد


این چه‌چه تحریری آواز شیاطین است
آن صیقلِ صیقل‌زن هاها به چه کارش باد


آن صوت شعف‌باران، آن نعره‌ی غمخواران
شهیار غزلیاران هورا به چه کارش باد


آن یار که شوریده‌ست این شور چه می‌خواهد
عالم به عصا دارد شورا به چه کارش باد


آن کور چه نشخوارد؟ عقلش به چه قد دارد؟
نظم‌آور ِهست‌آرا تقوا به چه کارش باد


این‌ها سپر خلق است، او خلق به جان دارد
او را که قَران دارد پروا به چه کارش باد


پرها همه زو جنبد بی‌بال و پران هم زو 
تبلای جهان‌جنبان تبلا به چه کارش باد


بی‌سلسله رقصان است، او جان خدایان است
در کوشش پنهان است،‌ پیدا به چه کارش باد


ای منتظران جامی تا مستی و بدنامی
این خلق گمان ورنه مولا به چه کارش باد


حلمی سر خط بنویس بر خلق چهارابلیس:
آنکس که زمین خواهد طوبا به چه کارش باد

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان