سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خواب مرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد.. | غزلیات حلمی

نقاشی از: رنه ماگریت


غزلیات حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
۰

یک زمان چیزی بگوید یک زمان چیزی دگر

یک زمان چیزی بگوید یک زمان چیزی دگر
ما مطیعانیم و ما را این اطاعت گنج و زر
 
هر چه گوید حرف حق باشد، چه جای ما و من
مِنّ و مِن این ما و من،‌ این ما و من باز آ ببر
 
شاد باشیم و ثناگو جانب درگاه عشق
مطلق ما شکّر است، از شکّر نسبت حذر!
 
شاهدانیم و نگهبانان اسرار خدای
کی رسد عقل پریشان سوی درگاه نظر
 
ظاهر و باطن اگرچه نیست یکسان،‌ دور نیست
باختر هم می رسد پیغام از شرق خطر
 
بارالها قسمت ما را به گردون تباهی وامنه
قسمت ما بی چرایان دور از گردون شر!
 
آدمیزادی چو از گنج خدایان دور گشت
عنصر خود کرده جولانگاه اشباح شرر
 
حلمیا افسانه ات خوانند بر هفت آسمان
حالیا برخیز و رخت خویش تا میخانه بر

یک زمان چیزی بگوید یک زمان چیزی دگر | غزلیات حلمی

بشنوید: موسیقی زیبای آلتای از نواحی سیبری

۰

سوی من گرفت جانی، سر وقت بی زمانی

سوی من گرفت جانی، سر وقت بی زمانی
به زبان مستتر گفت که خدا نگاهدارت


به خروج ناگهانی، سر خان بیکرانی
به حروف معتبر گفت که خدا نگاهدارت


به دو چشم لامکانی، به کلام آسمانی
به لبان شعله ور گفت که خدا نگاهدارت


به سواد بی نشانی، به سرود نیستانی
به طریق بی نظر گفت که خدا نگاهدارت


سر خون فشاندنم بود، سوی خانه راندنم بود
به صغیرِ دربدر گفت که خدا نگاهدارت


زدمش که جاودانی، تو خوشی و آنِ آنی
به دمی پر از شکر گفت که خدا نگاهدارت


"طلبی عظیم دارم، بُکُشی نه بیم دارم"
به حواله ی خطر گفت که خدا نگاهدارت


"نظر خدای بنما، نه نظر، خدای بنما"
به دو ضرب پرده در گفت که خدا نگاهدارت


"منما به خسته حِلمی، بِکِش و به کار مندیش"
به دو چشم شور و شر گفت که خدا نگاهدارت

سوی من گرفت جانی، سر وقت بی زمانی | غزلیات حلمی
غزلیات حلمی را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛ اینجا.


موسیقی: ترانۀ زیبای چوپان از مادرِدیوس
۰

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامه ها گسستن، بی جامه پر کشیدن


باید به جنگ من ها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن


کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن


این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن


گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن


جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهان ها باید چو خر کشیدن

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن | غزلیات حلمی

موسیقی: 2CELLOS - Vivaldi Storm

۰

حروف عقل می خوانی دمادم

حروف عقل می خوانی دمادم
بنوشی هم بنوشی باده ی غم


ببوسی هم ببوسی طبله ی خاک
بگیری دست هم آن دست ماتم


کشی آری ولی بر سر سیاهی
نه سرخی کان برد اندوه آدم 


سخن گویی ولیکن لغو و باطل
نه آن حرفی که خیزد ز اسم اعظم


به منبر می روی خودگو و خودخند
به نزد خلقکی ابلیس محرم


نه گویی هر چه گویم گوش باد است
ندیدم کس چنین با خویش خرّم


تو را دادم هزاران پند از عشق
تو را گفتم هزاران راز از دم


ولیکن گوشها از چرک بسته
ولیکن پلکها دوزیده بر هم


مپنداری زمان کابینه ی توست
که سر خم می کند این خانه کم کم


بساط زهد و تقوا ظلم خیز است
ندارد جلوه درویش معظّم 


تو را حلمی سخن از عشق بسرود
به گوش آویزه کن صوت مکرّم

حروف عقل می خوانی دمادم | غزلیات حلمی

موسیقی: 2CELLOS‌- "Mombasa" from Inception

۰

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من


می کشم بر دوش چون این بار بی انجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من


خوش به حالت ای زمین دامان مردان می کشی
هستی ات رقصان شده در دامن رقصان من


ای دل بیخود شده سرمستی ات بسیار شد
خوش بنوش این باده ها از ساغر جانان من


خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نه ای
بی چراغان می بری در دوزخ گردان من


ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
می بری آن بندگان در گردش بی آن من


گوش ها ای گوش ها این پرده ها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟


ای تو شب تا کی شبی تا کی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟


هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟


من ندانم تا کی ام ای ماه سوزان تاب هست 
ای قدم ها همّتی در راه بی پایان من


یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من


گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من | غزلیات حلمی

موسیقی: Lisa Gerrard - Man on fire

۰

راه می گوید بیا ای روح این را هم بخوان

خطّ پنهان چون بخوانی خطّ‌ پیدا هم بخوان
چون درون آواز داری بر شو اینجا هم بخوان

درسهای عشق را باید بگیری ماه ماه
راه می گوید بیا ای روح این را هم بخوان

صحبت خلقان دگر کوتاه کن، با ماه شو
ترک کن خود را، خطر کن، خطّ دریا هم بخوان

هر دمی ابلیس گوید نه مرو بیرون مرو
عشق گوید سوی من آ! آه این «آ» هم بخوان

حقّه های عقل را حلمی به عشقت فاش کرد
چون به خود خواندی سخن حالی تو با ما هم بخوان
خطّ پنهان چون بخوانی خطّ‌ پیدا هم بخوان | غزلیات حلمی
غزلیات حلمی را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛ اینجا.

۰

چه شبی! شهاب خیزست

چه شبی! شهاب خیزست 
همه سو خراب خیزست
چه شهی به سوی من شد 
عجب او عذاب خیزست
چه وصال آتشینی 
به شبی که آب خیزست
روم از رواق پنهان
به رهی که تاب خیزست
چه تبی! خدا خدا را 
عجب این عِقاب خیزست
به چنین دمشق ای جان
چه دلم خشاب خیزست
دل من ببار امشب
که شعف عتاب خیزست
چه شهاب هوشیاری
به شبی که خواب خیزست
برو حلمی آسمان شو
که زمین حجاب خیزست

چه شبی! شهاب خیزست | غزلیات حلمی

نقاشی از مارِک روزیک

۰

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد
حال ما بد بود و لیکن زار شد


: تا کجا این دوست دشمن داشتن؟
: تا بدانجا که گریبان پار شد!


: تا به کی این خسته با پا کوفتن؟
: تا بدان روزی که این پا یار شد!


ما به خون زاییده این گلنار بین
از کجا دل دست این دلدار شد!


سر ببین این سینه آتشبار کرد
سینه بین برپاگر صد دار شد


آتشی بر کشته ام افکند عشق
تا نداند کس چه سانم کار شد


از درون کوره چون زایید روح
حلمی از خواب عدم بیدار شد

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد | غزلیات حلمی

موسیقی: Arvo Pärt - Trisagion

۰

عاشقان با ما بمانند و عبوسان در روند

عاشقان با ما بمانند و عبوسان در روند
نوکران عقل را گویم از این کشور روند


مردمان ظاهر و بیچارگان خلق باز
سفره شان اینجا نباشد، قاره ای دیگر روند


گرچه من دعوت کنم هر لحظه ای این خلق را
لحظه ای دیگر بیاشوبم کزین معبر روند


کار دل دیوانگی کردن به جان آدمی ست
موج های کف دهان آورده باید سر روند


دوش با یازده پیمانه بنشستیم مست
شحنه ای فریاد زد: پیمانه ی آخر روند!


صبح دیدم جامها گرد دل من نورپاش
گفت یارم مست ها باید سر منبر روند


با زبان عشق حلمی راز وصل خویش گفت
تا چه باشد حکمت و کی عودها مجمر روند

عاشقان با ما بمانند و عبوسان در روند | غزلیات حلمی

موسیقی: Alla Pugacheva - I sing what I see

۰

ای جان من از کناره بیرون برخیز

تابلوی استدعای دین شناسان اثر ولفگانگ لتل

ای جان من از کناره بیرون برخیز
از جلوه ی آشکاره بیرون برخیز


چون شعله به کام سرخ هیزم بنشین
از این تن بدقواره بیرون برخیز


آنجا که خمار عشق دامن گیر است
باز آ و به یک اشاره بیرون برخیز


این جمعیت عقل به خون خواهد خاست
پیش از شرر قداره بیرون برخیز


آلاله ی روح کوی دیگر روید
یک بار شد و دوباره بیرون برخیز


حلمی خبر از پیاله ها بشنیدی
از خویش به فکر چاره بیرون برخیز


تابلو: استدعای دین شناسان، اثر ولفگانگ لتل


موسیقی: "روح رقصان" از دریس المعلومی | عودنوازی
۰

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید


این موسقی این روشنا از جان آتش خاسته
از خود بباید رست و شب در حجله ی طوفان شنید


از راه پنهان آمدی در محضر دیوانگان
دیوانه باید گشت و پس این پند از دیوان شنید


ای جان بخیز از یکّ و دو، در بند این طفلان مشو
این حرف حقّ و حرف حق باید ز ما طفلان شنید


این ریسمان و لنگرت، این کشتی و این کشورت
این پرده های احمرت گوش از ره طغیان شنید


"بر مرزها برخاستن! آن بهترین ها خواستن!
از خویش و خویشان کاستن!" هیزم ز آتشدان شنید


حلمی چه شد اینها شنید، از دام ناسازان رهید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید


خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ؛ اینجا.

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید | غزلیات حلمی

موسیقی: سمفونی شماره ۴۰ موتزارت

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان