سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای فتنه انگیز تفرقه کار

غزل ۴۶۳.

ای فتنه انگیز تفرقه کار
باده ی تفریق بیار بیار


عقل و عشق را بر آتش زن
عشق بمانَد و عقل بسوزد زار


عاقلان بمیرند به گور فلک
عاشقان بمانند تا ابد به قرار


عاقلان منافقان رهند
صد هزارشان به فدای نگار


عاشقان مقرّبان شهند
هر که شان هزار جان به نثار


عقل و عشق را وصال نبُوَد
عشق باز است و عقل چون سگ هار


رسم عاشقی یکی جویی ست
ای رفیقان یکی شوید این بار


عزم کار عشق باید کرد
بر عقاب روح یکّه سوار


حلمی از آتش برین بسرود
نیست دوزخ بلکه آتش یار

منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.

ای فتنه انگیز تفرقه کار | غزلیات حلمی

موسیقی: اشتراوس - رعد و آذرخش

۰

چه حلقه های بی ثمر تو را به دار می کشد

غزل ۲۲۳.


چه حلقه های بی ثمر تو را به دار می کشد
بیا به حلقه ی خدای که دست یار می کشد


نه رهگذار عشق که بیا و جان عشق باش
بیا که حقّ حی تو را بدان دیار می کشد


تو حرف دیگران زنی به دیگران و سایه ای
حریف حرفه ای نه ای که از تو کار می کشد


قلم شکست و جان گرفت، قلمروی بیان گرفت
عنان کشید و خوان گرفت، خوشم به دار می کشد


رسید وصل تازه ای، درون یکی برون یکی 
بکشت جان و جان نو به روزگار می کشد


زمانه ای غریب نیست، غریب حال آدمی ست
که بر درخت روحسار نشسته قار می کشد


به خانه ام رسید و خفت امام جمعه مست مست
خوش است حال عاشقی که انتظار می کشد


زبان عشق بسته است مگر به اذن دوست که 
گدای خودفروش را به بند و دار می کشد


اگر چه مدّعی بسی ست، یکی ست قطب عشق و بس
هم او که چشم وحشی اش ز جان دمار می کشد


جهات عشق مشکل است، کسی رسد که جان دهد
وگرنه کار او ز نو به هشت و چار می کشد


خموش حلمیا! خموش! پیاله ای بگیر و نوش
که کار خامشان روح به اشتهار می کشد

چه حلقه های بی ثمر تو را به دار می کشد | غزلیات حلمی

خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ؛ اینجا.

۰

بی گمان باید که در ارّابه ی طوفان شدن

غزل ۳۱۶.


بی گمان باید که در ارّابه ی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن


زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی به از همرنگ نااهلان شدن


قلب باید ریشه ی  نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیج عقلان کوچه ی لنگان شدن


روز باید شیره ی شب ها ز خود جاری کند
با نسیم خواب ها باید که هم سکّان شدن


روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیده ی جانان شدن


هر که از هر جا رسد در کعبه ی پنهان خوشست
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن


در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این؛
عصر غیبت این چنین پیمانه ی ایشان شدن


هر زمان فوّاره ی عشّاق را سرچشمه ایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن


رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخم های باستانی راستی درمان شدن؟


منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.

بی گمان باید که در ارّابه ی طوفان شدن | غزلیات حلمی

۰

همچو شاگردی که خود استاد رفت

Painting by Jim Tsinganos

غزل ۴۲۵.


بشنو این قصّه که با فریاد رفت
بس که شیرین بود با فرهاد رفت


داستان عشق ما را باد گفت
پس بسان بادها بر باد رفت


بس که جسمانی بدید این چشمها
جان روحانی دگر از یاد رفت


تو میان اسمها ای روح گرد
آن بخوان با جان که بر لب شاد رفت


نام وی را زیستن خود زندگی ست
هر که با وی دوست شد آزاد رفت


نهی کرد از عقل و بر مِی حکم داد
دل چنین با پیرِ خوش ارشاد رفت


هر که با وی ساخت خوش بیراه شد
هر که بر وی تاخت بی بنیاد رفت


گفته شد هر کس که بر حق راه زد
عاقبت بی هوده همچون عاد رفت


در ره عشق تو حلمی راست شد
همچو شاگردی که خود استاد رفت


منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.


موسیقی:‌ Dvořák: Symphony №9, From The New World
۰

این همه آتش، سلام لطف توست

غزل ۴۵۵.

قهر تو در پرده جام لطف توست
این همه آتش، سلام لطف توست

قهر تو بر ناکسان زیباست، هان
این چنین قهر از نظام لطف توست

عشق را هم موکبی بالاترست
هر که را در انتقام لطف توست

هر که را چون می زنی با تیر خویش
دیده ام من از نیام لطف توست

درک قهر عشق بس ناممکن است
هر که را در بار عام لطف توست

سالک خون دیده داند عشق چیست
زخم را داند دوام لطف توست

سوز را جانی بداند چیستی 
کان سوی این هفت بام لطف توست 

دوش بر دوشم کُهی افکند یار
گفت حلمی این طعام لطف توست

منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.

قهر تو در پرده جام لطف توست | غزلیات حلمی

۰

به فرمان تو عالم زیر و رو شد

غزل ۳۱۲.


به فرمان تو عالم زیر و رو شد
ز بی سویی فتاد و چاه ِسو شد


در این شش سو به جز یک سو سویت نیست
 همه عالم بدان یک سو کجو شد


در آن یک سو که جز سوی درون نیست
جهانی با جهانی روبرو شد


تو رخ پوشیدی و صد فتنه کردی
به آن رخ دیدنت دل کو به کو شد


دل دیوانه ی آواره هر دم
به هر کشور سویت در جستجو شد


در این صد سلسله گیسوی جادو
به دنبال تو یک تن مو به مو شد


درون چشمه ی روی تو آخر
وضوی حلمی عاشق وضو شد


منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.

به فرمان تو عالم زیر و رو شد | غزلیات حلمی

۰

اندرون آ در ره دوّار ما!

غزل ۴۴۸. 

رمزگویی خاصه شد آزار ما
من بگویم تو بخوان از کار ما

من نگویم تو نمان بر جای خود
تو بمان، هم راه بین هم یار ما

گر تو از خویش قفس بیرون شوی
واصلان هستند در دربار ما

خطّ یاری خوان و برگ دوستی
گرچه پیش از آن شوی در نار ما

نی نوا در گوش بشنو، حرف نیست
نور حقّ در چشم گندمکار ما

حضرتش گوید بیا با ما بمان
هی مشو بیزار ما دلدار ما

عقل تو دارد تو را اندرزها
عشق گوید خطّ ما پیکار ما

مرد جنگی را برون هم کارهاست
در درون هم در ردای کار ما

بر در زرّین دل یک حکم و بس:
اندرون آ در ره دوّار ما! 

بس غزل های رسا حلمی سرود
در رثای عشق آتشبار ما 

منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.
رمزگویی خاصه شد آزار ما | غزلیات حلمی
موسیقی: Irfan - More Ta Nali | Roots album 2018

۰

دم بزن ای جان که دمت دلرباست

غزل ۳۶۲.


دم بزن ای جان که دمت دلرباست
دم زدن تو ز دم کبریاست


دم بزن ای جان که دمادم تویی
روی تو روی دل و روی خداست


دم بزن ای شعشعه ی لامکان
شعله ی چشمان تو بر ما سزاست


دم بزن ای حضرت روح القدس
هر چه تو گویی سخن آشناست


عشق به جان آمده از جان تو
جان تو مجموعه ی جانهای ماست


دم بزن ای صاحب آب و شراب
هر چه تو ریزی دهن ما رواست


فکر به تخمیر سرآغاز توست
فکر چه دانسته که آن دم چراست


دم بزن و فکرت ما را بسوز
حلمی از آن دم همه دم ماجراست


منبع: غزلیات حلمی، کتابخانه دلبرگ
دم بزن ای جان که دمت دلرباست | غزلیات حلمی

موسیقی: Le Trio Joubran - The Age of Industry

۰

خبر از آدم و این عالم نفسانی نیست

غزل ۱۶۱.

خبر از آدم و این عالم نفسانی نیست
خبر از روح بر آید ز دم فانی نیست
 
خاطر عشق میازار و ز خود فارغ باش
همه اسرار جهان آن چه که می دانی نیست
 
روزها سر به نهان گیر و شبان فاش بخوان
زان خط راز که جز خامه ی روحانی نیست
 
سرّ الاسرار خدا را چو معبّر گوید
گوش کن نیک که جز نسخه ی رحمانی نیست
 
هر که را خاطره ی عشق به راهی گیرد
خاطر ما که به جز خاطر یزدانی نیست
 
وصل می خیزد از آن چشمه ی جوشان برخیز
صحبت ماندم و می مانم و می مانی نیست
 
آن سوی خیر و شرت سوی جهان های دگر
بال و پرّ جز سوی آن باده که افشانی نیست
  
خالی دهر رسیدیم و رها از همه هیچ
همه روحیم و کسی صورت انسانی نیست
  
حلمیا صحبت این چرخ و جهان هیچ مکن
بی دم عشق جهان را نفس و جانی نیست
خبر از آدم و این عالم نفسانی نیست | غزلیات حلمی
منبع:‌ غزلیات حلمی، کتابخانه دلبرگ 

۰

شنو آواز پیمانه چه بشکن بشکنی دارد

غزل ۴۶۲.

شنو آواز پیمانه چه بشکن بشکنی دارد
دل مخمور دیوانه چه بشکن بشکنی دارد

شب هجرست و لیکن غم ز دست باده رقصانست
غم عشق پریشانه چه بشکن بشکنی دارد

سخن نو گشت و بیماران دوای کهنه می جویند
ستون و تخت ویرانه چه بشکن بشکنی دارد

حدیث عقل می خوانَد فقیهی در سرای ما
صراط مهر و پیشانه چه بشکن بشکنی دارد

حدیث عشق می گویم مگر بشنید و یاری دید
که در این کنج میخانه چه بشکن بشکنی دارد

یقین دارم که روزی دل ز چنگ دیو بردارد
ببیند روح مستانه چه بشکن بشکنی دارد

به حلمی گفت و رقصان شد به گرد خویش جانانه
عجب این یار دردانه چه بشکن بشکنی دارد
شنو آواز پیمانه چه بشکن بشکنی دارد | غزلیات حلمی
منبع: غزلیات حلمی [کتابخانۀ دلبرگ]


🎶 The Spy from Cairo - Oud Funk 🎶
۰

حال سوزان من و عشق به پایان نشود

غزل ۲۳۵.


حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود


گله ام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود


عقل جادو زده ی حیله گر حلقه فروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود


رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گده ای صحبت جانان نشود


رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود


چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود


دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود


حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود


شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود

غزلیات حلمی | غزل ۲۳۵. حال سوزان من و عشق به پایان نشود
منبع: delbarg.ir/helmi/ghazaliat

۰

شد ز نو فصل سخن باطنی

شد ز نو فصل سخن باطنی
موعد آن است صُوَر بشکنی


باز زبانم سر بتها برید
وقت حقیقت شد و حرف غنی


روح تویی هیکل خاکی نه ای
پس چه بر این خاک به خود می تنی


مذهب عشّاق ز خود جستن است
مذهب جهّال سراسر منی


ای دل خوش مشعل حکمت فروز
تا ز تو گیرد دو جهان روشنی


عقل شه عصر ظلام است و بس
خوش که سر این شه شر بکّنی


نیمه شبان بانگ به حلمی رسید:
شد ز نو فصل سخن باطنی

شد ز نو فصل سخن باطنی | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Le Trio Joubran - More Than Once

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان