سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خودشناسی ابتدا ویران کند

خودشناسی ابتدا ویران کند
جان رها از دست این و آن کند


این و آن چون باز شد از پای جان
روح آنگه خدمت جانان کند


خدمت جانان زکات عشق توست
هر که باید خدمت این خوان کند


هر که باید در رهش از ظرف خود
تشنگان را سیر از باران کند


خدمت بی مزد و منّت کار توست
این چنین کاری تو را شایان کند


از ره بی چهرگان با حقّ نشین
تا حقیقت چهره ات عریان کند


از ره صورت مرو، با ذات رو
ذات، ذرّات تو را چرخان کند


گفت: حلمی، مهربان عشق شو!
گاه مهرش این چنین عصیان کند

۰

عاشقی آغاز کن، آنجا چه ای درگیر زهد؟

عاشقی آغاز کن، آنجا چه ای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد


خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد


آه زین گاوان خود شه خوانده در هر گوشه ای
حلقه ها بسیار شد از نظم بی تدبیر زهد


مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پی اش بین صدهزاران بنده ی تسخیر زهد


اوستاد عشق را بین دکان داران مجوی
حلقه ها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد


از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد


بی شعوران جهان هر لحظه ای بر پرده اند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟


هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بی کسان
بی کسانی! بی کسانی! هِلّه تا تخمیر زهد


حلمی از این خامشی ها چلّه ی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد

۰

سخن گویم چنان که خواب خیزد

سخن گویم چنان که خواب خیزد
دل از حیرانی محراب خیزد


خبردار از خبر بیزار گردد
سکوت از خانه ی بی خواب خیزد


بمیرید ای رفیقان الهی
چنان مرگی که زان صد آب خیزد


حجاب آن گونه خوش دارند مردان
که ریشاریش از اصحاب خیزد


سراپا جان شدن کار خسان نیست
به موسیقی جان مضراب خیزد


تمام روزها حلمی وزان است
شبانگاهان هم از اعصاب خیزد

۰

سوی من آمدی دگر صحبت مردگان مکن

سوی من آمدی دگر صحبت مردگان مکن
صحبت عقل خوردگان، صحبت خفتگان مکن


دم ز خرابیان بزن، دم ز دم میان بزن
داد مزن، پنجه مکش، شور مزن، گمان مکن


روح شو جان ِجان ِمن، روح شو رعیتی بس است
روح شدی دگر مرا غمزه ی صوفیان مکن


صحبت صلح و ناز را وابنه سوی دختران
مرد حقیقتی دگر، صحبت دین و نان مکن


جام دلیر دادمت، سر کش و سر ز سر بزن
سوی کسان روان مشو، منّت ناکسان مکن


قلب من است می زند در تو و این خیال نیست
هیچ به جز محال را در دل خون چکان مکن


شب شد و نور می تپد این دل پاره پاره ام
شب شد و این نوار زرّ گیر و نظر به خان مکن


مرد سرای! حاضری؟ بین که چه بخت نادری
شکر خدای حلمیا، شکر ستارگان مکن

۰

در عدم زیستن ام صحبت دیگر دارد

در عدم زیستن ام صحبت دیگر دارد
حضرت دوست دلم دید چه لنگر دارد


خطّ دل هیچ کسی این همه معذور نکرد
سالکی بین که به خود این همه باور دارد


عاشقی نیست اگر این همه با خود باشیم
دل به خون، جان ِز سر رسته شناور دارد


خلق را گرد خود آورد و بگفتا اینم
پرعدد این من پروار، دلاور دارد! 


ره یکی بیش نباشد، تو چه پویی ای جان؟
ای مبادا که دلت دور منی بر دارد


سر فرو آور و دل پاک کن از خودبینی
خاک را بین که به دل صد طبق زر دارد


حلمی از آن سفر عشق سراپا خون است
جامه ی سرخ از آن حادثه در بر دارد

۰

بس سروشان شر و جهل و نفاق

بشنوید این داستان راستان
تا قوی گردید از خون نهان


دل کشد موی حق از باطل برون
دل نباشد بنده ی هم این هم آن


دل یکی جوید، یکی را چند نیست
عاشقی را بند نیست از شرع و نان


یا برو با کودکان جهل، شاد
یا بیا خطّ شعف از درد خوان


رقص مردان شیوه ی اغیار نیست
هر کسی چرخید را عاشق مدان


ای بسا خودکامگان عقل محض
هر زمان لافیده از عشق شهان


بس سروشان شر و جهل و نفاق
هر زمان با حقّ به جنگ بی امان


در لباس دوستی، با نام عشق
کرده اند عرفان بساط دام و دان


خوی جفتک باز را چون چاره نیست
دور باش ای جان عاشق از خران


رو رو تک شو با همه بی رونقی ست
در تکی یار افکنَد آن ریسمان


خاطر حلمی از آن تک جمع شد
کاین چنین شوریده بر خلق جهان

۰

شطح با ما نیست اینجا عشق هست

شطح با ما نیست اینجا عشق هست
خرق عادت کفر و با ما عشق هست


دل سراپای وجودش راستی ست
راستی دیدی که ما را عشق هست


بی خطایی نیست در کار سلوک
چون خطا را هم سراپا عشق هست


بی خطاپندار را آفات برد
این کمالات خطا با عشق هست


سر زدیم از خویش و افتادیم باز
بعد از این هم رو به بالا عشق هست


کمتر از ما در همه عالم که بود؟
گفت خورشید سجایا: عشق هست


ای عجب زین شمع خودسوز کمال
آه چشمانش دو دریا عشق هست


رفت روزی دیگر از تقویم عشق
گفت حلمی باز فردا عشق هست

۰

برتری از عشق هم چون بنگرم

من ز انواع شفقّت برترم
ساربانم، راه با خود می برم


آن ولی زنده چون این راز گفت
گفتمش من نیز راهت بسپرم


گفت تو راه خودی، بر خویش باش
تا که از خویشت بخیزی در برم


در برم از سر برون آیی چو نار
گویمت اینک تویی آن دلبرم


ماه من راه است و این مَه راهتاب
هر دمی رازی ز نازش می خرم


تو ز انواع مروّت بهتری
برتری از عشق هم چون بنگرم


شیوه ی صلح تو نازان می کُشد
بنده از شوریدگی جان می برم


خلق پندارد که حلمی شاعر است
عشق داند سالکی جنگاورم

۰

پشت سکّانم، مرا واگیر کن

پشت سکّانم، مرا واگیر کن
خلقت از طرز بیانم سیر کن


بخت سرخوش، جان سرکش، جام پُر
این همه چون شعله ها تکثیر کن


من سراپای وجودم عشق شد
تو چنین کردی و خود تدبیر کن


ساز خود آورده ای، مضراب زن
این قلم خود ساختی، تقریر کن


زیر و رویم را چو خود افراشتی
پس تو خود این زیر و رو تصویر کن


رو اگر در خاک هم، توفیر نیست
ذات را در خلق عالمگیر کن


چون قلم در دست حلمی نور شد
آن جهان در این جهان تحریر کن

۰

رمزگویی خاصه شد آزار ما

رمزگویی خاصه شد آزار ما
من بگویم تو بخوان از کار ما


من نگویم تو نمان بر جای خود
تو بمان، هم راه بین هم یار ما


گر تو از خویش قفس بیرون شوی
واصلان هستند در دربار ما


خطّ یاری خوان و برگ دوستی
گرچه پیش از آن شوی در نار ما


نی نوا در گوش بشنو، حرف نیست
نور حقّ در چشم گندمکار ما


حضرتش گوید بیا با ما بمان
هی مشو بیزار ما دلدار ما


عقل تو دارد تو را اندرزها
عشق گوید خطّ ما پیکار ما


مرد جنگی را برون هم کارهاست
در درون هم در ردای کار ما


بر در زرّین دل یک حکم و بس:
اندرون آ در ره دوّار ما! 


بس غزل های رسا حلمی سرود
در رثای عشق آتشبار ما 

۰

پس کجایند آن جوانمردانتان؟

ای خلایق برده آز آسانتان
پس کجایند آن جوانمردانتان؟


پس کجا آن دادها از عدل و داد
آن سخن ها خفته شد پنهانتان؟


کی امان آید شما را از خسی
حرصتان پابسته شد در جانتان


خفتگان با خائفان هم سفره اند
عاشقان خوش بر کنار از نانتان


عاشقان را برکت از نان ولی ست
آن ولی را خوش نشد الوانتان 


آن ولی ِحقّ و نی خیر و شریست
حقّ کجا و این غشی میزانتان


حقّ کجا با خلق آتش راست شد
حقّ بسوزاند در و دکّانتان


از میان شد حلمی و آزاد گشت
از دد و دیوان و دام و دانتان 

۰

صبح، آن افلاکبان بی نظیر

صبح، آن افلاکبان بی نظیر
گفت با من از ره معنا بمیر


حال و مال و سال و ماه و آه و جاه
واکن از جان خود و آتش بگیر


دوستی ها در جهان چون دشمنی ست
تک شو و تک رو در این راه دلیر


بی خودی یک داستان شوخ نیست
بی خودند آن شعله پردازان شیر


در خموشی راه بین و روح شو
تا شوی همراه جان های شهیر


دل صفت باش ای عزیز راه دور
یعنی همچون دل بتپ در عشق پیر


شغل عاشق چیست حلمی؟ عاشقی!
عاشقی را نیست اوصاف حقیر

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان