سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در نهانخانه بیا اصل سخن ها می خوان

در نهانخانه بیا اصل سخن ها می خوان
وهم این قافله را وانِه و خود را برسان


عشق گوید که شنو حرف دل و کبر مورز
هر که زد حرف دلی راه مبندش ای جان


سایۀ هجر تو را سخت پریشان کرده ست
این دوای دل تو: رو ورق دل می خوان!


هیچ کس بی سخن زنده به جایی نرسید
عذر بیهوده مکن، قدر گوهر را می دان


راه حقّ در کتب و دفتر بیرونی نیست
مجمری هست ز دل، خود به میانش بنشان


گرچه دشواری حقّ‌ تاب و توان می سوزد
بر دل عاشق تو هست ولی ره آسان


حلمی از آن ورق زنده سراپا عشق است
دل به دریا زن و این کشتی روحانی ران

۰

بیا که حال آن ماست، محال را خدا کند

اگر هوا کند دلم نه از سر هوا کند
جهان به ناز رفت اگر به جام اکتفا کند
 
اگر شراره می زند کلام بی زبان من
میان آتش فراق ببین دگر چه ها کند
 
نصیب عشق گشته ام به کام اژدهای بخت
زمرّد است در کفم فلک اگر وفا کند
 
صف طویل غم ببین ز ابتدا به انتها
پیاله مژده می دهد که خنده ای بها کند
 
شهان مُلک آفتاب فسانه گشته اند و حال
چه باک بنده ای اگر خیال آشنا کند
 
سرود قرن های دور به سحر و راز گفته ام
بیا که حال آن ماست، محال را خدا کند
 
شب است و بارگاه شاه به نور باده می دمد
عجیب نیست ساربان به ماه التجا کند
 
خراب چرخ هشت و چار! بیا که کار کار ماست
مقدّر است روشنی روایت ار قضا کند
 
حریر آفتاب را به جان خسته می تنم
هزار ساله رنج را چو ساغری دوا کند
 
چه گم نشسته ای میان؟ به آستان باده آی
 بیا که حلمی قریب غریب را سزا کند

۰

دولت فرزانگان سمت درون است و جان

دولت فرزانگان سمت درون است و جان
سمت برون دولت عقل ببین و گمان


مردم جاوید خواه نی دو سه خلق تباه
رأی برون وانه و رأی درونی بخوان


رأی برون پشم و باد، خلقت گول و گشاد
رأی درون رأی دل، رأی خروش و ژیان


رأی برون التماس، نوکری خلق لاس
رأی درون خاص خاص، رأی سران جهان


رأی برون اختلاف، رأی جمعیاً خلاف
رأی درون صاف صاف، نوبری بی زمان


دولت خرچنگ و بنگ رأی برون است و رنگ
دولت رأی خدا سمت درون است و آن


دولت پایندگی ست، راست خود زندگی ست
دولت مردان حقّ، کوه بر و بی امان


حلمی از این جویبار داد نشان دیار
ساعت بی ساعتی گرد روان لامکان

۰

خطّ پنهان چون بخوانی خطّ‌ پیدا هم بخوان

خطّ پنهان چون بخوانی خطّ‌ پیدا هم بخوان
چون درون آواز داری بر شو اینجا هم بخوان


درسهای عشق را باید بگیری ماه ماه
راه می گوید بیا ای روح این را هم بخوان 


صحبت خلقان دگر کوتاه کن، با ماه شو
ترک کن خود را، خطر کن، خطّ دریا هم بخوان


هر دمی ابلیس گوید نه مرو بیرون مرو
عشق گوید سوی من آ! آه این «آ» هم بخوان


حقّه های عقل را حلمی به عشقت فاش کرد
چون به خود خواندی سخن حالی تو با ما هم بخوان

۰

رعدافکن و برق آسا ناگه به میان آمد

رعدافکن و برق آسا ناگه به میان آمد
آن رود که در جان بود ناگه به جهان آمد


در کام که می چرخید آن حرف به خاموشی
چون پرده بر آتش شد بر خطّ زبان آمد


اقیانس رحمت شد پروانه ی چشمانش
پروانه ز پنهانش ناگه به عیان آمد


دیریست که می گویم جز عشق نباید گفت
جز عشق نگفتم تا این قصّه به جان آمد


در خود بطلب ای جان تا دوست میان گیرد
در خود چو طلب کردی آن دوست روان آمد


امروز غرامت ده هر آنچه که بستانند
خالی چو شدی از خویش، بینی به نشان آمد


دیدار چو می خواهی جانا به درون سر کش
چون شعله چو برجستی هر آینه آن آمد


حلمی سر آن دارد تا وصل تو بخشاید
این عزم رهانیدم، شاید به زمان آمد

۰

در جهانم دوستان نامحرمند

در جهانم دوستان نامحرمند
دشمنان هم بنده ی هیچ و همند


هر که بینم خفته در صد خوابها
هر چه گویم کوهها هم می رمند


هر کجا گردم در این هشت آسمان
مردمانش مرده ی نام و نمند 


خوابها دیگر مرا بیدار نیست
آن سفرها هم دگر جان را کمند


روزها دیگر مرا بی روشناست
این شبان هم خاصه بی چمّ و خمند


سوزها باید بگیرد دل ز نو
سوزها تنها ز جنس آدمند


من بجنگم بهتر از صلح کبود
جنگهایم عاشقان را مرهمند


عقل های خفته ی اوباش را
من بسوزانم که اینها از غمند


حلمیا آتش بگردان، دست خوش!
شعله هایت بخت گردان شبند

۰

نرخ ها گر برون گران شده است

نرخ ها گر برون گران شده است
ابتدا در درون چنان شده است
 
باز کن پیرهن و مقصّر بین
در درون تو نهان شده است
 
تو به خود رحم چون نمی کردی
حال ظلم تو عیان شده است
 
خواب هات خواب های ظلمانی
هر چه لعن کردی همان شده است
 
چون اشارت به این و آن کردی؟
این و آن از تو این و آن شده است
 
کو کجا گوش که پند بنیوشد
خلقتی برده ی زبان شده است
 
حلمی از راه چشم بیرون شد
سوی خلق آسمان شده است 

۰

ای دل من چیست این ترس از خدا

ای دل من چیست این ترس از خدا
ترس دارد این منی و این هوا


ترس دارد حقّ که پرتو افکن است؟
ترس دارد موسقی و روشنا؟


یا رب این بیراهگی بر ما ببخش
تا کجا سوی تو لرزان از خطا


بی طرب در درّه ها دیوان ببین
دست افشان عاشقان بر قلّه ها


این نوا بشنو که آید از فلک
چون تو بشنیدی نوا جاء الشفا


در درون چشم ها کنکاش کن
چشمه های روشن نور و صدا


ذبح دل در پای سر؛ کار دَدان
قتل غم با موسقی؛ فتوای ما


دل! بتاز از گوشه ها بر گوشه ها
جان! بزن زان ضربه های روحسا


زان سفر چون تازه شد پیمان عشق
حلمیا از کوه خاموشی بیا

۰

ای شعفت سینه سوز! نیک جهانم بسوز

ای شعفت سینه سوز! نیک جهانم بسوز
سالک بیداری ام، هر شب من روز روز


هر دم من آتشست، شعله کِشانم، خوشست
هر چه به جز شعله ها دیده ی جانم مدوز


این شه ما قاتل است، خنده و نازش مبین
یک دهمش در گِل است، باقی جانش رموز


گفت چه در آتشی؟ نی که به دریا خوشی؟
وه که چه دریاوَشی! موج و کف اش دل فروز!


این شه ما سارق است، نیمه شبی سوی تو
آید و از کوی تو می بردت کینه توز


من خوش از آن سازهام، دلخوش از آن رازهام
نیست گله گر چه شد در ره جان پشت قوز 


آه بلندم ببین سقف فلک را شکست 
حلمی از این راه دور نیست به مقصد هنوز

۰

کیستم من؟ نی نمی دانم نمی دانم، تویی!

کیستم من؟ نی نمی دانم نمی دانم، تویی!
در میان نامها هر نام می خوانم تویی


هرچه می گردم میان خوابها و آبها
هرچه از کشتی افلاکی که می رانم تویی


چیستم من؟ من یکی من در میان پنج تن
پنج تن یا هفت تن، یا هر چه پنهانم تویی


نیست جانم را به جز سرمایه ی انکار من
من نمی دانم چه می گویم چه می خوانم، تویی!


بی ضمیری رهنورد عشق را دزدیده است
در درون جامه از خود هرچه بستانم تویی


راهها از هر جهانی تا تو یک راهند و بس
هر چه از این راهها از خلق برهانم، تویی!


تو جهانی، در جهان این خلقت گمراه بین
هر که هم فریاد می دارد پریشانم تویی!


هر کسی با هر کسی از حرف تو در گفتگوست
او که گوید هم ز درگاه خموشانم تویی


منکران را دانی ای دل حکمت انکار چیست؟
یعنی از هر سو که سر را سر بپیچانم، تویی!‌


حلمی از این سو تو را پنهان و زان سو فاش کرد
بر سر نادیده ها ای شه نگه بانم تویی 

۰

پر ز خطا گشته ام تا تو صوابم دهی

پر ز خطا گشته ام تا تو صوابم دهی
بعد دو صد قرن ها جام مذابم دهی


نیک بر آتش کشان این تنک ناکسان
آنک بیا در میان تا که جوابم دهی


هیچ مجنبان زبان، ذکر نهانم بخوان
این من و این آسمان، بر شو سحابم دهی


خاطره ای بود و رفت هر چه ز من بود تفت
بر خرک هشت و هفت نیک عذابم دهی


اوج بگیرم ز روح، با دو سه جامی صبوح
صبر نمودم چو نوح تا که شهابم دهی


جعد ز دل باز کن، تیز سرانداز کن
موسقی ات ساز کن شور و شرابم دهی


تار و سه تارم مزن، زار و نزارم مکن
چنگ زن و ونگ زن یا که ربابم دهی 


حلمی
از این خوابگاه پر کش و بین ماهشاه 
هیچ مجنبم ز راه تا که خطابم دهی

۰

ای حال خوش کجایی؟ ما را سرایتی ده

ای حال خوش کجایی؟ ما را سرایتی ده
در بزم دوردستان، یک شام، دعوتی ده


چندیست بی نوایم، در خویش نیست جایم
حالی تو ای خدایم جانم تلاوتی ده


آن دم که می بریدم از خویش و خویشدستان
فریاد من شنیدی: دل را شهامتی ده!


دل را شهامتی شد تا اوج روح خیزد
تا اوج دیگر از نو این سینه حالتی ده


از تخت چار جستم، بر پنج و شش نشستم 
از هفت چون برستم گفتم قساوتی ده


دانسته بودم آری زین پس به خون نشینم 
در خون چو ساعتی شد گفتم اشارتی ده


چون هشت تیز ببرید از حقّ اشارتی شد:
ای نُه چه مانده ای تو؟! برشو سعادتی ده!


باید گذشت زین هم باید گذشتن آری
بهر چنین گذشتن ناداده رحمتی ده 


با موج غارت عشق حالی چنانه مستم
کو داد می ستاند از من که قامتی ده


حلمی برو بسوزان هر کو حریف عشقست
آنگه چو سوخت جانش ناخوانده برکتی ده

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان