سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ما در این خانه مقیمان دلیم

ما در این خانه مقیمان دلیم
پیش و پس را کشته در جان دلیم


نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم


حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم


کار ما را بی بدن در روح بین
در بدن هم از سواران دلیم


هم گم ایم از خویش و هم از دوستان
مه فروپوشیده یاران دلیم


اینِ عقل و دین به هر سو ریخته ست
آن بجو ای جان که ما آنِ دلیم


گرچه با شاهی و ماهی شوکت است
برکت ما این که دربان دلیم


حلمی از این رازها با خویش گفت
تو شنیدی، گو ز خویشان دلیم

۰

بربند همه کتابها را

بربند همه کتابها را 
بدّر همه چرت خوابها را


با عشق نشین که عشق تنها
آتش زند این عذابها را


ای سالک کوی نوشدارو 
بنیوش تو این شرابها را


بر باد ده زلف و فاش می کن
افسانه ی پیچ و تابها را


عصری دگر است و حکم اینست
آتش بکن این شهابها را


پر ده قمرا تو نیز امروز
پیمانه ی بی حجابها را


حلمی به زبان ماه بسرود
تو گوش کن این خطابها را

۰

یک گروهی خائن اند و یک گروهی ابله اند

یک گروهی خائن اند و یک گروهی ابله اند
مذهب و لامذهب هر دو در نهایات چه اند


یک گروهی زاهدان خودپرست روسیاه
یک گروهی کودنان این شه اند و آن شه اند


یک گروهی خائفان، زارنده ی ابلیس-خوش
ره نمایند از خدا حال آنکه خود بس گمره اند


یک گروهی رهروان راه بی انجام چپ
یک گروهی راستکاران سوی خلقان می جهند


باز امّا عشق تنها در میان سازهاست
باز هم تنها ز خود گمگشتگان سوی مه اند


عاشقان اینجا و عالم فارغ از افسونشان
عاشقان، گمچهرگان حقّ نمای الله اند


حلمی از این سو و آن سو خدمت آن ماه کرد
خواندگان هر دو سو ای عشق سویت در ره اند

۰

کبرها را دیده ای در خوارها؟

کبرها را دیده ای در خوارها؟
چون درون خوابها پندارها


شارحان گمره اغیارخوش
شارعان دلبر انظارها 


پندها را گوش باید دوستان
تا نگردیم این چنین بیمارها


رسم ما اینست باید دور بود
از روان مرده ی بیزارها


راه ما اینست باید کار کرد
بهر گُل ها نی که بهر خارها


خارها باید کشید و کور گشت
در جهان خفته ی الوارها 


حلمی از راه نهان در کار شو
تا عیان گردد عیار یارها

۰

هم چهره ی سبحان تویی هم جلوه ی قهّار تو

هم چهره ی سبحان تویی هم جلوه ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده ام ای مهر مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم از کار من در کار تو


زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه ی افراشتن از معبد زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی تاب را ای حامل اسرار تو

۰

ناگهانی صبح در جانم دمید

ناگهانی صبح در جانم دمید
ناگهانی خنده زد صبح سعید


ناگهانی این شب هجران زده
در خروش مهلک نور سفید


ناگهانی کهنه بی مقدار شد
ناگهانی روزگار نو رسید


آن همه پروا که می ریسید عقل
در حضور حضرت بالا پرید


ناگهانی خلق خودبین رام شد
روح ِدر آدینه مانده وارهید


ناگهانی خنده زد یار نهان
صدهزاران پرده ی غیبت درید


رقص رقصان شعله ی شمع ظهور 
آتشی بر حجله ی خامان کشید


عقل با دل چون حدیث خواب گفت
خون ز دل جوشید و عاقل شد شهید


عصر، نو شد، راه، نو شد، ماه، نو
باد نو از جانب مشرق وزید


گفت با حلمی به خنده ساربان
مست باشد هر که این هنگامه دید 

۰

از صلح دروغین تا عشق تو صد جنگ است

از صلح دروغین تا عشق تو صد جنگ است
تا خون ندهد عاشق یک صوفیَک منگ است


هم این خوش و هم آن خوش در کار عقابان نیست
تنها تو و تنها تو، باقی غش و نیرنگ است


هم مسلمِ بودایی هم بودیِ مسلم خوش؟
ای بودیِ مسلم کش این قصّه چه آهنگ است


یا بی حقی یا با حق، یا عاقلی یا احمق
ای عاقلِ عاشق رو این قافیه بد لنگ است


هم شیره ی تاکستان هم قهوه ی ترکستان؟
با قهوه خوران حرف شیرین و شکر ننگ است


سالار زمینی تو یا سالک کوهستان؟
هم شیشه به کف داری هم در کف تو سنگ است!


یا نغمه ی هورایی یا عرعر شورایی
بر صحنه دل آرایی کار دو سه مافنگ است


با ما تو خدایی شو، بی رنگ و نوایی شو
ای راحله راهی شو در روح که نارنگ است


زنگ حرمش در گوش یعنی که تو احضاری
حلمی چه به اظهاری؟ برخیز که دل تنگ است

۰

بساط زهد و تقوا را برانداز

بساط زهد و تقوا را برانداز
برو عاشق شو، اینها را برانداز


حجاب خفتگان از سر بیفکن
چنین رسم پریشا را برانداز


خوشی با دوستان وهم و افسون
اگر زیباست زیبا را برانداز


جهان رویاست، تو در خواب نازی
بخیز احکام رویا را برانداز


برو ارکان حقّ آموز امروز
به جز حقّ هر چه میرا را برانداز


عمل کن هر چه گویی، مرد دانا!
بساط حرف و هورا را برانداز


چو عیسی تاج خارت می گذارند
برو چرخ چلیپا را برانداز


گمانم صبح با حلمی چنین گفت
بساط زهد و تقوا را برانداز

۰

عقل! مگو خرقه به نام من است

عقل! مگو خرقه به نام من است
خیر و شرت هر دو به کام من است


گرچه چپ ات از دم بالا تهی ست
در چپی اش نیز غلام من است


راستی ات هم که پر از کژمژیست
هر کژی اش چینک دام من است


خاص که از پستی عامی بریست
خاصیت جلوه ی عام من است


درّه مگو، قلّه ی وارونه ی بین
ژرف شو در ژرف که جام من است


گفت خدا حافظ یاران عشق
گفتمش این لحظه سلام من است


گو بشود هر چه شود باک نیست
هر ضربانی به نظام من است


حلمی از این راه و از آن راه نیست
تیغ حقیقت ز نیام من است

۰

خطابم با تو باشد روح مسکین

خطابم با تو باشد روح مسکین
خیالت بر نشان در خویش و بنشین


ندای جان شنو از صوت پنهان
ببین صد جلوه ی دنیای رنگین


چو وعظ از عشق شد هم بی ثمر شد
کلام دوستداری نیست سنگین


دو جامی سر کش و بی خویش طی کن
طریق نور و اصوات بلورین


کجا گفت آن شه خوشنام روزی
که دوری از صراط عشق بگزین


که عشق آن آفتاب بی دلیل  است
رها از هر چه زهد و عقل و آئین


کجا بی عشق بازی می توان رفت
که مس از عشق بازی گشت زرّین


به تن ها عشق جادو و جلا داد
وگرنه تن چه باشد جز گل چین


هر آن ارزان به دل نگرست جان داد
و پر زد آن که گشت از عشق آذین


دعای حلمی عاشق چنین است
که چشم بد به دور از عشق، آمین


۰

خود را ببین

خود را ببین

۰

عشق یعنی صحبت آن جان پاک

عشق یعنی صحبت آن جان پاک
خوب و بد را سوخته، میزان پاک


عشق یعنی فارغ از هم این هم آن
آرزوها کشته در میدان پاک


هر چه از دیروز مانده دور ریز
بخت نو؛ هم خانه و هم خوان پاک


راه فردا راه بس پر خون و سوز
مِی طلب دارد تو را ایمان پاک


قلّه ها و تاج ها، معراج ها
توشه ی این ره بدان یاران پاک


خاک هم گوهر ز تو پنهان کند
تا نداری در نهانت کان پاک


گرچه با اخلاق و نیکوسیرتی
این بلی خواهد ولی کو آن پاک؟


بر سر این نکته ها ای سرگران
سالها اندیشه کن با نان پاک


حلمی و اسرار جان و ساز دل
صبحگاه و باده و ایوان پاک

عشق یعنی صحبت آن جان پاک - حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان