سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو

هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو 
محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو


هم سجده ی محراب تو، هم چرخش مضراب تو 
هر صحنه ای هر گوشه ای بازیگر تاریخ تو


آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه تو
هر چشمه ی خون گشته بر خاکستر تاریخ تو


در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد 
چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو


با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست 
در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو


بی مرز در هر آسمان، از قلب حقّ تا بر زمین 
هم این ور تاریخ تو، هم آن ور تاریخ تو


آن خنده هایت، مرحبا! دیوانه ام، دیوانه ها! 
حرف از زبانم پر کشید، ای کافر تاریخ تو


وه این شب بی انتها، معراج ما، معراج ها! 
حلمی سخن را خواب کن، بگشا در تاریخ تو


۰

ای روح گم در جا بیا

ای روح گم در جا بیا
اینت نشان اینجا بیا


در رود جادویی عشق
ای جان جان بالا بیا


ای درنشسته بی فلک 
بی خود شو و با ما بیا


ای روز بی افروغ سرد
ای شام بی فردا بیا


ای عقل کوته جرم کن
جامی زن و رسوا بیا


ای کودک ترسا بخیز
ای مسلم ای بودا بیا


از نو فلک لطفی نمود
هوراکشان دریا بیا


ای موسی سرگشته هان
ای مریم ای عیسا بیا


عهد فرج شد با که اید
ای ملّت غوغا بیا


مه بعد عصری رخ نمود
مهدیست او حالا بیا


در باغ مهتابی جان
بی حجب و بی پروا بیا


حلمی نقاب از شب فکند
بر پرده ای مولا بیا


۰

شرک یعنی جستن تأیید خلق

شرک یعنی جستن تأیید خلق
خودفروشی در پی تقلید خلق


حقّ فرو بگذاشتن در صد حجاب
خود فرا بردن به صحن دید خلق


شرک یعنی در ظواهر باختن
خودنماییدن پی توحید خلق


حرف حقّ هم بی نصیب از شرک نیست
قاریان بین در پی تمجید خلق

 
آدمی خربنده ی صد هدیه هاست
خوش بمیرد بر سر تمهید خلق

 
گفت حلمی نور حقّ در پرده هاست
باز گوید ابلهی خورشید خلق


۰

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی
چه عروج بی نظیری، چه شبی چه ماجرایی


چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بی نهایت
عجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی


عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکند
عجب این خدای بی نام که نشسته بی هوایی


چه بدانی از چه گویم، دل خون چشیده داند
که پس هزار قرنی برسد به سرسرایی


دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستی
تو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی


تو برون از این جهانی،‌ تو برون از آن جهانی
تو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی


چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایا
عجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی 


به درون معبد عشق که جز آن ستاره ها نیست
چه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی


چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصر
که غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی


برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردی
بدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی


۰

من دوش خیال جام کردم

من دوش خیال جام کردم
زان خطّه به جان سلام کردم
 
آیینه شدم به هشت گیتی
تابیدم و جلوه تام کردم
 
سرمایه ی دیده باد دادم
تا آن دل شرزه رام کردم
 
از جادوی دلبرانه ی دوست
جوشیدم و خوش خرام کردم
 
زان چشمه که آب خاص می داد
نوشیدم و قصد عام کردم
 
آن قسمت کهنه بار دادم
نو گشتم و نو کلام کردم
  
حلمی که پیاله وام می برد
در میکده پردوام کردم

من دوش خیال جام کردم - غزلیات حلمی

۰

من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر

من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر
هر که به هر که برود من سر جایم به خبر


روح به کس رو نکند جز به خدامرد زمان
آه چه کس فهمد از این حرف مفاهیم قَدَر


هیچ کس از حرف من و راه من آگاه نشد
حرف ورا گفتم و او هست مرا همچو پدر


من پسر حقّم و در راه پدر خون بخورم
در ره مجنونی و مستیم سراپای خطر


در ره بیرون ببرم جمعیتی سوی یکی
آن دگر جمعیتی می کشم از سوی دگر


خرقه ی مردم ببرم دوش یکی مرد خَلَف
آن دگر آن خَلَف از راه برم سوی شرر


خوابره چشم تو را می روم و کس نکند
شکّ که چه شرّ بارد از این راه شرربار قمر


رزم تو و بزم تو را هر دو بجستیم و عجب
هر دو یکی مانَد و زین هر دو یکی زان دو بتر!


ای سخن از دست بشد حلمی از این راه بیا
تا به خرابی نبری حرف و سخن را به هدر


۰

بی قبا و بی عبا و بی کلاه

بی قبا و بی عبا و بی کلاه
عزم باید کرد تا ابروی ماه


بی جهت باید شدن از قبله ها
تا ببینی هر سویی آن راه ِراه


بی نماز ِعافیت اندیش ِعقل
فارغ از چنگال اوهام سیاه


ره سپردن باید از آیین خاک 
تا به درگاهی که جز تو نیست شاه


بردگان عید و آیین و عزا!
کی شوید آزاد زین چرخ تباه؟


کی شوید از خویشتن تا روح، راست؟
یک زمانی عزم باید کرد، هاه!


نو شدن رسمی ورای روزهاست
نو شود سالک به درسی ماه ماه


وصل باید گشت و باید وارهید
تا ابد زین کِل کشان چرخ ِپر آه


گفت حلمی حرف حقّ را دم به دم
تا رسد در گوش خلق ِگاه گاه 

بی قبا و بی عبا و بی کلاه - غزلیات حلمی

۰

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی


آن کهنه چه ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت و ز سرها نبریدی


این عقل کلک توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی


این حرف حق از فاصله ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟


دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی


از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن های پلیدی


چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی


۰

بشنو این قصّه که با فریاد رفت

بشنو این قصّه که با فریاد رفت
بس که شیرین بود با فرهاد رفت


داستان عشق ما را باد گفت
پس بسان بادها بر باد رفت


بس که جسمانی بدید این چشمها
جان روحانی دگر از یاد رفت


تو میان اسم ها ای روح گرد
آن بخوان با جان که بر لب شاد رفت


نام وی را زیستن خود زندگی ست
هر که با وی دوست شد آزاد رفت


نهی کرد از عقل و بر مِی حکم داد
دل چنین با پیر ِخوش ارشاد رفت


هر که با وی ساخت خوش بیراه شد
هر که بر وی تاخت بی بنیاد رفت


گفته شد هر کس که بر حقّ راه زد
عاقبت بی هوده همچون عاد رفت


در ره عشق تو حلمی راست شد
همچو شاگردی که خود استاد رفت


۰

باز با ما نوبت غربال شد

باز با ما نوبت غربال شد
حال را جُستیم و ما را حال شد


ما بسی شاهان ز تخت انداختیم 
تا که لامی از پس یک دال شد 


حال از نو کاخ های سست عقل
در خطر از گردش یک خال شد 


یک خسی دی سال چون بر آب رفت
خلقتی بی منّتی خوشحال شد

 
پای این سگ مصلحان زورگیر
کم کمَک شایسته ی خلخال شد

 
عشق مه گسترد و دیگر باک نیست
غسل مِی کردیم و دل غسّال شد

 
مست باید کرد و  باید رَست خوش 
از زمینی که خُم اطفال شد


این همه آتش که نونو داشت عشق
در گلوی سرخ حلمی بال شد

باز با ما نوبت غربال شد - حلمی



۰

نوبت عشق تمدّن ساز شد

بسته شد راهی و راهی باز شد
عاقبت دور نویی آغاز شد


عقل در بی چیزی اش اقرار کرد
کم مینگار آنچه که ابراز شد


در نهان دیوانه ای درویش گفت
نوبت عشق تمدّن ساز شد


من نرانم این سخن های شگفت
مر زبان در کام من طنّاز شد 


دوش دیدم چنگ های دل نواز
در میان ما طرب انداز شد


سرفرازی همچو حلمی خواستی
لاجرم باید چو وی سرباز شد

نوبت عشق تمدّن ساز شد - حلمی

۰

گفت باید دید و ببریدند باز

گفت باید دید و ببریدند باز 
در درون خواب خوابیدند باز


کودک وهم خودند و راه را
خواستند و آه بازیدند باز


جملگی عشق تو در ابراز شد
از چه ایشان جمله ترسیدند باز؟ 


ناخدایا خیر و شرّ را پار نیست
هر دوشان یک جبّه پوشیدند باز


صحبت عشق است و خلق از عشق پاک
همچو خاک و پوکه پاشیدند باز 


گفت باید رفت و بنشستند خوش
وقت بنشستن به تقلیدند باز 


وقت برجستن به گاه روشنی
جملگی در شکّ و تردیدند باز


از نویی آواز سر دادیم و لیک
کهنه ی ویرانه بوسیدند باز 


رو رو حلمی بی سبب دل خوش مکن
خلقتی با خویش ترشیدند باز


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان