سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تو را گویم یک از اسرار دیرین

تو را گویم یک از اسرار دیرین
که دریابی نهایت کار دیرین


به آخر می رسد اعصار غیبت
چو بینی چهره ی آن یار دیرین


تو غایب از خودی، حاضر شو ای دل
که پیدایت کند دلدار دیرین


مگو عصر ظهور و عصر غیبت
بگو من گمره اعصار دیرین


بگو من غایبی در جهل بسیار
بگو من سایه ای در غار دیرین


زبان از لغو خود دیگر فروبند
که برپایت کند هشیار دیرین


چنین غم مردگی ها از تو خیزد
غم تو نیست در غمخوار دیرین


خدا را با غموران هیچ ره نیست
برون کن از دل این اطوار دیرین


درون پرده با حلمی چو رقصید
رها شد خلقی از آوار دیرین


۰

من و یار و گفتگوی وصال

من و یار و گفتگوی وصال
که به اندازه شد سبوی وصال


تو و زهد و وهم ایمانی
من و باده و گلوی وصال


باز هم شانه های پنهانی
پا به پا، مو به موی وصال


همه را بی تو روی دجّال است
آدمی برده آبروی وصال


زنده باد آن که چو باد رود
کو به کو به جستجوی وصال


گفت حلمی از عشق و باطل شد
سجده ی عقل با وضوی وصال


۰

افتان همی روم زان جوی مشکسار

افتان همی روم زان جوی مشکسار
خیزان دمی دگر زان جذبه های یار
 
یارم چو ماهتاب، من رود کهنه ام
بینم چو روی او می خیزم از غبار
 
شهزاده بوده ام در آسمان عشق
اینک یکی سوار بر چرخ هشت و چار
 
دیری ست گفته ام شرح دیار خویش
مستان و سرخوشان زان چهچه هزار


دوش آمد از نهان سوی خیال من
آخر شد عاقبت دوران انتظار
 
زان بانگ نیمه شب گفتا که هست شو
برخیز و پاره کن این چرت روزگار
 
پنهان چه می روی، گاه دمیدن  است
بیرون شو عاقبت زین قاب استتار
 
خامش بُدی و حال روز تو آمده ست
خورشید نو دمید وین بخت آشکار
 
پیمانه گیر و خوان از راه جاودان
ره زن بر آسمان زین جام افتخار
  
حلمی غزل بگو، این عرصه تنگ نیست
من راز گفته ام، تو قافیه ببار


۰

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
 
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
 
زان پرده های نقش نقش هم بگذرم دیوانه وار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
 
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
 
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
 
مِی بانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشه ی افروخته اندیشه ها عریان کنم
 
نامت برم تا عشق را افسانه ها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
 
ساقی کجا آن باده ات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پرده سوز هر خانه ای ویران کنم 
 
سوی تو گیرم نازناز بت های دیرین بشکنم 
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم 


۰

دنبال که می گردی ای زائر دیوانه؟

دنبال که می گردی ای زائر دیوانه؟ 
من خالی ام از انسان، بی دامم و بی دانه


من هیچ شدم از عشق، در من نفسی من نیست
من دود شدم در باد از رقص دلیرانه


رفتار دلم بنگر که حرف نو می زاید
این حرف نو که آید از منزل جانانه


در جان من آن وحی است که لخته نمی گیرد
چون خون روان است این پیمانه به پیمانه


هر چند بسی اقران از حقّ خبری نبَود
امروز به یکباره آمد سوی این خانه


از حقّ چو گریزی تو فردا بکند زیرت
فردا تو و زنجیرت در خاک، حقیرانه


ما آمده ایم از نو تا عشق به جا آریم
هر آینه کاین طوفان شرّد به سر و شانه


حلمی سر پیمان را محکم کن و لنگر گیر
کشتی خداوندی بنشست به ایرانه



پ.ن: عزیزان، دقّت کنید، بخش کامنت ها بسته است. نظرهای شما را به طور خصوصی دریافت می کنم. ممنونم. 

۰

سر صبحست و جانم معتبر شد

سر صبحست و جانم معتبر شد
به پنهانی جهانم معتبر شد


بلی از معبر آن چشم درویش
دل و روح و روانم معتبر شد


سخن نو باشد، امّا کور بیند؟
به حکم او زبانم معتبر شد


میان این همه غوغا و تزویر
به تجدیدی میانم معتبر شد


عجب شد در عجب در عصر آهن 
که ماه روح خوانم معتبر شد


به تاج سر چو بر منبر نشستم
من ام رفت و اذانم معتبر شد


سپاه موسقی بگرفت حلمی
که شعر بی دکانم معتبر شد


۰

من و این هستی دیوانه قراری داریم

 
من و این هستی دیوانه قراری داریم 
بخت آلوده ی خود هر که به کاری داریم
 
من خورم باده و او مست کند هر شب و روز
کیست داند که بر ِدوش چه باری داریم
 
هر که جای من و این چرخ نشیند چه کند
لاف بیهوده چه که هستی زاری داریم
 
گفت آن روح وش ِروح پر ِروح سوار
مرکب عشق و دم روح گساری داریم
 
مست بود آن که به دنیا عَلَم عقل فراشت
دانش منگ و فریبانه و تاری داریم
 
عشق برخاست و از گوشه صدایی زد و رفت
زان دم خفته دگر حال خماری داریم
 
حلمیا زان شبح ِرازبر ِراه گشا
خبر آمد که بیا بزم و کناری داریم
 
۰

عشق را باید نگهبانی کنی

عشق را باید نگهبانی کنی
جان فدای جان جانانی کنی


ره چو می دانی دگر بیهودگی ست
با غریبان سوره روخوانی کنی


دل چو بر پا شد دگر نامحرمی ست
صحبت این خلق نادانی کنی


راه ما چون ماه ما افراشته
گویمت تا آنچه می دانی کنی


آن کلام و آن هجای اصل جو
تا تو هم یک روز دربانی کنی


کار عالم کردن از بیچارگی ست
خاصه باید کار پیشانی کنی


راه می رو! حرف می دیگر بس است
بر شو تا یک کار طغیانی کنی


حلمی از پرواز گوید، پر گشا!
عشق می خواهد پریشانی کنی


۰

آن روح بازیگر صد روی دل دارد

آن روح بازیگر صد روی دل دارد
یک بو چه می جویی، صد بوی دل دارد


در هر نهانخانه صد ساز بنوازد
هر صوت جادوئیش صد سوی دل دارد


با مطرب و باده  آوازه خوان هر دم
در رقص بی خویشان هوهوی دل دارد


سوی نهان گیرد، سرّ نهان گوید
بازوی جان پرداز، زانوی دل دارد


با زهد ظاهربین صد نرد می بازد
چشمان دریایی، ابروی دل دارد


با پهلوانان هم سرپنجه بندازد
زیرا که با ایشان پهلوی دل دارد


شاهان بی تقوا با وی نه بستیزند
زیرا دو صد برج و باروی دل دارد


از کار بی کاران صد گلسِتان چیند
هم او که انواع جادوی دل دارد


حلمی که رویین شد از تیر بدخواهان 
صد شه به دربانی در کوی دل دارد 

 

۰

رستم از آن روشنی های حقیر

رستم از آن روشنی های حقیر
رستم و من نیستم دیگر به زیر


چیستم من؟ یک قلم در دست یار
کیستم من؟ قاصد شاه منیر


از کجایم؟ آسمانهای بلند
سر کشیده تا فلکهای حریر


از چه گویم؟ موسقی نام او
سررسیده بر زبانم همچو شیر


همچو شیرم نعره کش از عمق شب
باز روحم گشته از جانش سفیر


نیستم من آدمی هم نی پری
عاشقم، آزاد از چرخ اجیر


گفت حلمی با نوای عشق رست
از چهار و هشت افلاک شریر


۰

ای که هر دم می کنی تشبیب عشق

ای که هر دم می کنی تشبیب عشق
تو چه گویی از گریب و جیب عشق


تو چه دانی عشق را ای مستحیل 
رو رو بیرون از در تقریب عشق 


گر تو باشی نیستی جز دیب عقل 
تو نداری نقش از تذهیب عشق 


تو مرا شب خوانده ای، آری شبم 
شب منم رخشنده از تضریب عشق 


چشم منشورم مرا تکثیر کرد 
جان من بر بام دل در شیب عشق 


رستنی خواهم از این هشتی سرخ 
تا ببینم آبی تحبیب عشق


حلمیا گر وصل می خواهی، خموش!
نیست این بی پردگی ها زیب عشق


۰

تو چراغی، روشن از تو آفتاب

تو چراغی، روشن از تو آفتاب
دیده ام شب در پناهت ماهتاب


دیده ام زیر پرت خورشیدها
قلبهای مست از تو تاب تاب


دیده ام من کمترین روح ها
صورت پنهانی ات هرشب به خواب


دیده ام من عقل های زورکش
محضرت گویی که در روز حساب


گشته ام من روزها هر روزها
عمق اقیانوس چشمان تو باب


آنگه از آن باب ها بر خلق ها
بسته ام صدقرنها از اضطراب


برگشودم وانگهی پیراهنت
پر نمودم قلبها از عشق ناب


خلقت پیچیده در خود باز شد
با حروف قلب حلمی بی حجاب


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان