دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کند
در قفس مرغ غزلخوان خوش آوا چه کند
تا خدا پر زد و
ایوان فلک تاب نداشت
هوزنان دست فشان جز
به تمّنا چه کند
شعله تا منزل خورشید چو در سیر خوشست
در مه و جلوه ی عاریّه تماشا چه کند
طرب از چشمه ی خوابست و صفای دل ما
ورنه دل با خموشی شب صحرا چه کند
عیش مستانه کن و باده ی دردانه طلب
عاشق مست مگو با غم فردا چه کند
سر سجّاده به دیوان مَلِک خواهم داد
لشکر آینه با آن بت خارا چه کند
مُلک و نام و غزل و باده از آن دل
ماست
مردم خوابرو با جام مطلّا چه کند
صحبت عشق تو شد، غیر تو و حرف تو نیست
کوسه ی آب تو در ساحل و دریا چه کند
دل من برد بدان اوج فلک آن شه مست
مانده این جاست که با مردم حاشا چه
کند
حلمیا روح شو فارغ کن از این خاک دلت
ملّت خفته بدین صوت دلارا چه کند
حال خرابت از دم دانش و عقل بشریست
از من خواب مانده و این نفس بی خبریست
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش نقش، وه که درون بی ثمریست
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
کعبه ی ماست جان او، قصّه ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل ها بریست
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست
بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده اند چاره چیست
رسم ما، آیین ما، تدبیر ما
رقص و نور و موسقی بهر خدا
کار ما، دیدار ما، انذار ما
پر کشیدن از زمین سوی سما
حرف ما، فتوای ما، تقوای ما
خدمت بی مزد و بی روی و ریا
خلق گریان! شکوه از دیوان کنی؟
خونتان در شیشه ها حکم شما
کار خوبان بهر جان نادیده ای
چونکه کار عشق، بی نام و نما
زور و زردزدان تو را دوشیده اند
چون درونت گنجه ی صد حیله ها
تا تو از نور شفقّت مرده ای
ناله از نامردمی ها بس خطا
هر چه بر تو خود تویی، خود را ببین
این چنین بر خود ستمکاری چرا؟
کار دل آموز و از خود باز شو
تا بدانی کار دل کار شفا
حلمی از آن شاه خنیا فاش گفت
موعد برخاستن از خواب ما
عشق یعنی اعتدالی آتشین
در درون شعله حالی آتشین
در برون شعله با یاران دل
گرد هم در اتّصالی آتشین
مرکز دل نور و تاج سر تنور
جان و جانان در خیالی آتشین
این چنین با مردم سرخ خدا
عشق یعنی ارتحالی آتشین
قرنها بگذشت و این یک قرن هم
بگذرد در ماه و سالی آتشین
تا رسد آن لحظه ی امر محال
در سکوت اعتزالی آتشین
دست در دست و نفس در سینه حبس
نام حقّ در انتقالی آتشین
گفت: حلمی، شد سحر از خواب خیز
وقت جام است و مجالی آتشین
عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند
زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند
بزن ای قلب خون جوشیده ی من
بپاش این خوشه های چیده ی من
چه زیبا می زنی در قلب عشّاق
ترنّم های آراییده ی من
تمام عالم از عطر تو پر گشت
الا ای دلبر خندیده ی من
تو را می بینم و می میرم از عشق
شه حاضر درون دیده ی من
تو را می بوسم و می پوشم از خلق
چنین شد قسمت پوشیده ی من
بزن خوش می زنی ای پنجه ی دل
بخوان از قامت تابیده ی من
سراسر موسقی و نور بادا
جهان از ثروت پاشیده ی من
قلم در دست حلمی روح بارد
ز جابُلقای مه بوسیده ی من
چو سفر کنم به چشمان تو ای هزار گیسو
بکَنم عبای جانم به دو بانگ مست یاهو
به قبای استعاره، به فلات پنج قاره
بِکِشم کمان جانم، بکُنم کمانه هر سو
چو سفر کنم بدانجا که عدم ندید هرگز
تو بگویی ام به تسخر که کجا و کی کجا کو
چو وصال عشق گیرم چه خصال عشق گیرم
چه بگویت چه سانم؟ تو مرا ببین و برگو
تو تو را تو را بگویم که تو خاصه رمزدانی
چو گمان وصل داری مکن این گمانه در جو
شه مُلک خویشتن شو، تو برون ز خویش و تن شو
بنشین و ذکر حقّ گو به میانه ی دو ابرو
بتکان عبای جانت ز غبار خاک و خاشاک
بنگر به خویش در روح و بنوش نوشدارو
گذر از خیال انسان که همه فریب و ننگ است
چه هوالحقی ست جان را، همه اوست جانِ جان او
حلمی از خدای نسرود که خدا ز خویش بسرود
به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو
آن روح کجا و این ره زیر کجا
آن لطف کجا این همه تقصیر کجا
آن جلوه که نورش همه بیدار کند
در خوابگه مردم تزویر کجا
سیماش اگر خیال تصویر کند
گوید که خیال و خال و تصویر کجا
بشنید صدای خنده اش عقل شبی
دیوانه شد عقل و گفت زنجیر کجا
در ظلمت جان فتاده صد قامت پیر
فریادکشان که جام تنویر کجا
زین راه که بگزیده توان گام نهاد
آوازه ی رود و ماه شبگیر کجا
بگشود سر رشته ی آن حرف کهن
امّا ورق و خامه ی تقریر کجا
حلمی به قمار عشق جان باخته بود
آن روح کجا و این ره زیر کجا
دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
جلوه ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
ساقی بحر ازل باز پیام آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
ثروتم از باده ای ست کز نفسش می زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر
باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می برند، هان که مگردی اسیر
دیده به دریا کش و غرقه ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن ضمیر
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
چشمه ی آب حیات چیست به پا می رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی نظیر
هست از تدبیر و هم دلواپسی
کار دل بیرون و دل دارد کسی؟
کس ندیدم اهل حقّ در این زمان
دم زنان از کار حقّ امّا بسی
دم زنان از عقلک هرجا نشین
دیده ام بسیار و نی یک مخلصی
خسته شد چشمانمان از بس که دید
غمزه ی روحانیون مجلسی
کار ما لیکن بشد پرواز روح
تا رهایی از جهان اشعثی
تا بگیرد آتش جانهای پاک
عاقبت در خرقه ی خار و خسی
گرچه حلمی از زمان بیرون نشست
چشم ها دارد به جان اطلسی
کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود
پلّه ی قصر ازل تا به کجا می رود
عشق نفس می کشد، ازمنه پس می کشد
زین دم نیلوفری روح رها می رود
مست به حیرت کشد آه ز ناباوری
عقل مجلّل دگر رو به فنا می رود
با که بگویم عیان سرّ خداوندی ات
خلق تلف می شود، خویش به پا می رود
زحمت بیهوده ای بود به دوش فلک
عاقبت از عشق یار جان به سرا می رود
پرده فکندی چه شوخ خنده زنان در میان
شعله کشاندی شب و غم به عزا می رود
روبه وهم از نفس باز فتاد و دگر
دل که فتاد از نفس باز به نا می رود
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
ای همه در حلقگان حلمی ما بنگرید
روح غزل را که هین رو به سما می رود