غم مخور. شکوه مکن. مهراس.
کاری بکن؛ یا با دستان، یا با دل.
با دستان دل، خوش تر.
حلمی | کتاب لامکان
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
غم مخور. شکوه مکن. مهراس.
کاری بکن؛ یا با دستان، یا با دل.
با دستان دل، خوش تر.
حلمی | کتاب لامکان
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
فاصله ی هر روح تا زیبایی به اندازه ی فاصله ی او تا رنج است. رنج، نه رنج پوچ به دست آوردنهای بشری، بلکه رنج از دست دادن و سبکبار شدن، رنجِ وا شدن و از خفتگی و نهفتگی بالا شدن؛ همچون یک گل با لمس نخستین تیغه ی آفتاب.
رنج ها و گنج ها، هماره، تا ابد. آنکس که شعفِ پنهانِ جوشنده در رگ و ریشه ی زندگی را نمی شناسد، و آنکس که تپش هر روزه ی عدالت را در سینه ی زندگی نمی شنود، باید رنج را همچون معشوقه ای بجوید و خود را بی هیچ سخنی تسلیمش کند.
رنج ها و گنج ها
هماره
تا ابد.
حلمی | کتاب لامکان
موزیک ویدیو: "مدینا" از جاه خلیب
کودکان به زمین دل بسته اند و زمین را می پرستند. کودکی گفت اگر زمین را به درستی بشناسیم، نیازمان به آسمان رفع می شود. پنداری زمین یک سطح بتنی ست که از راست و چپ تا بی انتها کشیده شده است و آسمان فضایی ست بالای سر و در آن تنها دشمنان و اجانب و بیگانگان زیست می کنند. عزیز دل! زمین میان آسمان است. زمین از آسمان پدید آمده است. حال تو اگر معنوی درنمی یابی همان مادّی را که دوست می داری دریاب. جنس تن تو از جنس اجرام است. تو به معنای مادّی نیز از آسمانی. زمین پاره ی تن آسمان است.
کودک زمین پرست چنان بر مذهبی زمین پرست خرده می گیرد که گویی این کودک، شناسِ زمین است و آن مذهبی، شناسِ آسمان. عزیز دل! مذهبیون را با آسمان چه کار؟ ایشان از تو زمینی ترند و در کار و بار و ستایش و پرستش اجناس و اجرام زمینی اند، تو به خویش خوش که بنگری خواهی دید که تو نیز به تأسی از ایشانی. تو از ایشانی و ایشان از تواند و شما برادران تنی زمین اید، حال روزی به یک ادّعا و روزی به ادّعای دیگر. با این همه هر دوی شما کودکان زمینی، چه به انکار و چه به ادّعا، از آسمان آمده اید، همین حالا در میان آسمانید و پس از این هم به آسمان می روید. چرا که من حیث المجموع همه جا آسمان است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Arros - Find Yourself
و سپس عشق
این بدنام شده ترین واژه ی جهان
سر بر آورده از تاریک ترین لحظات انسان
سر بر آورده
نه به تطهیر خویش
که به تطهیر انسان
این خودکامه ترین ترین موجود جهان
این خودشیفته ی گردن افراشته ی جان
سر بر آورده عشق
به خاکش زند
و از خاکدانش بیرون کند.
و انسان
سرگردان
در کنار مقبره ها، نامها، یادها
در گردش فصل ها
بی هیچ اصل
و انسان
مشتی از خاک متکبّر
لحظه ای از خواب غفلت
عشق آمده رسوایش کند
این بدنام شده ترین واژه ی جهان.
و سپس دل
و جاده ای تا بی انتها کشیده
و آنگاه آتش و دُور شعف
وآنگاه قامت روح و هدف
بر آب رفتن چون کاه
بر باد رفتن چون آه
مرگ پشت مرگ
بیداری پشت بیداری
میلاد پس از میلاد
رقص در رقص
و فریاد در فریاد
قرن در قرن
هزاره به هزاره
اشک در خنده
و خنده در خون.
و آنگاه بیداری
و عشق
به هستی نو
و روح
در انسان
بی انسان
به دیدار خویش برخاسته.
حلمی | کتاب لامکان
نقاشی از آلن کوپرا
موسیقی: Fata Morgana - Inbetween Worlds
چون زمان شنیدن شد
هیچ کس نمی تواند بگریزد
حتّی اگر در اعماق تاریک ترین غارهای درون پنهان شود
و چون زمان دیدن شد
حتّی اگر چشمها بیرون از کاسه
نور خواهد تابید
و جان به تماشا
بی سر و بی دست و پا
به رقص خواهد خاست.
حلمی | کتاب لامکان
با درک فقدان، جستجو آغاز می شود. با دانستن جهل، حرکت در آگاهی آغاز می شود. آن کس که می گوید من دارم، من هستم، من بلند، من بالا! او مرده است و نمی داند که مرده است. آن کس که می گوید من هیچ ام - به تواضع، نه به ادّعا و تفاخر - طلبش اوج می گیرد و حرکتش آغاز می شود. ابتدا باید از مرگ خویش آگاه شد.
روح در نقطه ی آغاز سلوک معنوی بر لبه ی درّه ی تنهایی رسیده است. می گوید: من دیگر اینها را نمی خواهم، آداب و آیین های بشری را نمی خواهم، این شب و این روز را نمی خواهم، این روابط پوچ و این حلقه های تکرار اصم را نمی خواهم، این عید و عزا و میلاد و وفات و این گردش پست در چرخ اوهام را نمی خواهم. آن گاه چشم می بندد و خود را در آغوش خداوند رها می کند.
بشنو موسیقی های اصل و ببین انوار حقیقی را! این ها که با آنها خوشی همه هیچ اند. به دنبال نواهای راستین باش که تو را از تو برهاند. واضح باش، شفاف سخن بگو، ابتدا برای خود و با خود، و سپس با دیگران و برای دیگران. خودِ خودت را بنما. گم شده ای، در جستجوی خویش صادق باش. گزافه مگو، گنگی مکن. چون شایسته ی کلمات حقیقت شده ای، قدردان باش و با جانِ تسلیم بپذیر، و آنگاه آماده باش تا حقیقت تو را به کار گیرد.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.
دو چشم برای دیدن جهان و دیگران؛ آن دو چشم بسته باید.
یک چشم برای دیدن خویشتن و جهان؛ این یک چشم گشوده باید.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را می توانید در اینجا بخوانید.
عاشق، واژگون است؛ واژگون راه می رود، واژگون می خوابد، واژگون برمی خیزد، واژگون سخن می گوید و واژگون می شنود، واژگون می خندد و واژگون می گرید، واژگون می رقصد و واژگون دست از رقص می کشد.
زمین به سمتی می گردد و قمر به سمتی، عاشق به سمتی دیگر. مردمان به سمتی می روند، عاشق از مقابل. اقیانوس و امواج از روبرو می آیند، و عاشق در برابر. هر کس بخواهد در کنار او بایستد گم می شود، چرا که او را سویی و کناری نیست. هر کس بخواهد دامن او بگیرد، به زودی در خواهد یافت که بی دامن است!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Worakls - Inner Tale
رنج نه تنها سیرت،
که صورت را هم زیبا می سازد.
تنعّم نه تنها سیرت،
که صورت را هم زشت می سازد.
گنج های معنوی نه در وضعیت بی ذهنی، که درست در همین جا روی زمین و در میان آشوب های ذهنی و تلاطمات روزمره اند. سالک راه معنوی وضعیت بی ذهنی و اغمای بودایی را نمی جوید و تمرین نمی کند، بلکه شیوه های غلبه بر ذهن و تبدیل ذهن به ابزاری پاک جهت بهره بردن در خدمت معنوی را تمرین می کند.
سکوت بی فایده ی ذهنی کاری نمی کند. چرا که این ذهن باید به عنوان ابزار خلاقیت به کار برده شود. سکوت آن جا ارزشمند است که روح در مواجهه با اصوات الهی قرار دارد، آن سکوتی ست که روح در آن صدای خدا را می شنود و به کار می بندد. آن آرامشی نیست که ذهن گرایان می طلبند، چرا که هنگامی که خدا با روح در مراقبه سخن بگوید، هنگامه ی وظایف فرا می رسد و بسا زمانهایی که نه آرامشی و نه آسایشی در میان باشد، بلکه صرفاً وظیفه ای که از سر ایمان و سرسپردگی محض به ذات الهی باید انجام گیرد.
بله ذهن باید از کار بیفتد، از کارهای سابق خود، و باید به کارهای جدید گمارده شود. بالاتر از آنکه سالک بخواهد به وضعیت بی ذهنی و سکون ابدی - در حقیقت، وضعیت ذهنیِ سکون ابدی - دست یابد، باید خود و ذهنش را تسلیم جریان الهی کند تا پس از سیری از سلوک معنوی و گذراندن مراتبی از خودشناسی، وظیفه بر او مشخّص شود. آن وظیفه همیشه با بخشیدن از خود و کار پرزحمت معنوی مترادف است.
روزی روزگاری روح از بهشت خوش و خرّم خود یعنی از وضعیتی مشابه بی ذهنی با کیفیات خودخواهی، کام طلبی، آرامش و آسایش و بی دغدغگی بی حدّ و حصر، ناز و تنعّم و لذّت جویی و بهره مندی های شخصی، به زمین فرود آمد تا عشق ورزیدن، بخشیدن از خود و در خدمت دیگران بودن را در رنج و مصائبِ هر روزه بیاموزد.
جوینده ی راستین خدا، وقت خود را در جستجوی بهشت گمشده ی نعماتِ بی زحمت تلف نمی کند، چرا که می داند مقصد اصلی خانه ی الهی است و این از بهشتی که از آن آمده هم بالاتر است و راه آن درست از میان طوفانها و مشقّات زندگی می گذرد، آن هم با کلیدی در دست که از عشق بی قید و شرط می درخشد. او حالا می داند که راه عشق، راه وظیفه است و مزد بی قیمت این وظیفه نیز به سر بردن دائمی در حضور الهی و رشد و شکوفایی معنوی تا آخرین لحظه ی به سر بردن در کالبد خاکی ست.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Worakls - Elea
هرگز هیچ چیز را به دیگران تحمیل نکرده ام، امّا لحظه ای از بیان کردن خود به تمامی دست نکشیده ام؛ چنان که هستم، در لحظه، تمام و کمال، بی هراس از اندیشه ی دیگران، بی هراس از قضاوت خویش. تنها این گونه می توانم سخن خداوند را بر زبان برانم و اراده او را جاری سازم.
هرگز هیچ عقیده ای نپروریده ام، که عقیده ساخت ذهن و دست ساز بشر است، و تنها جان خود را آماده ی طوفان حقایق کرده ام، که حقیقت نَفَس خداست. تنها آماده بوده ام تا تمام عقاید و افکار به جا مانده در ذهن خویش را به آتش خداوند تقدیم دارم و از رنج طاقت کش سوختن هرگز نهراسیده ام و از بی چیزی خویش هرگز شرم نداشته ام.
هرگز به خاطر انسان هیچ راهی نرفته ام، تنها گامهای لرزان خود را در آتش عشق آزموده ام و جامه های ژنده ی خویش در آتش عشق سوزانده ام و پاها و دستها و قلب خود را تقدیم دوست داشته ام، تا بروند به آن راهی که اراده ی اوست و بنویسند هر آنچه بر زبان اوست و بتپد بهر هر جانی که به انتخاب اوست.
حلمی | کتاب لامکان
تو در درون من هستی، تو از من هستی. چطور می توانی از من بگسلی؟ چطور می توانی از من کنار بایستی؟ چطور می توانی بی من باشی؟ آیا بی من بودن ممکن است؟ آری ممکن است، آنگاه که تو می اندیشی که ممکن است، و آنگاه که تو می اندیشی و فکرت و اندیشه حجاب توست و تو در حجابها بی منی، و تو می اندیشی پس غمگینی.
خصم تو از من است، مهر تو از من است. بیداریت منم و خواب تو از من است. رنجت از من است و شادیت منم. بیرونت منم و درونت منم. چطور می توانی بی من باشی؟ من با توام، حتّی آنگاه که تو می پنداری بی منی، و من با توام، حتّی آنگاه که تو با خود نیستی. سلوکی جز این نیست که تو حضور مرا دریابی و این حضور را بپیمایی و در این حضور خود را پیدا کنی. تو در حضور من به ظهور خواهی رسید. ابتدا بایست بدانی که من هستم و سپس تو در بودن من خود را خواهی یافت.
من تو را دوست می دارم، و رنج های عظیم بر تو روا می دارم، چرا که تو را دوست می دارم، و چرا که در رنج ها گنج هاست. تحمّل کن، در رنج ها صبور باش و حکمت های مرا دریاب. سخنان مرا در کلمات خود بشناس و جملات مرا ببین که چگونه بر زبانت جاری می شوند، حتّی آنهایی را که می پنداری تمام از آن توست. گامهای تو گامهای من است، کلام تو کلام من است، خصم تو از من است و مهر تو از من است و تو به تمامی هیچی و چون بپرسند از من که این کیست، من به ایشان بگویم که این منم! من تو را دوست می دارم، که تو مخلوق منی، و من تو را از عشق خویش، بهر خویش و به کار خویش آفریده ام و من آفریده ی خویش را دوست می دارم و سرانجام نزد خویش بازخواهم گرداند.
پس خوش باش که تو از منی و من همیشه با توام، و لحظه ی بی من وهمِ اندیشه است و غم بی من بودن از حجابِ اندیشه است. این حجاب عقل کشف کن، از سر بیفکن و در من شاد باش.
حلمی | کتاب لامکان