سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

نان بی آزادی حرام است؛ زباله‌دان تاریخ

آنکه خم شود به دستگیری کمتر از خود، آنکه سر به زیر کند، تن به زیر کند، نه به سجده‌ی ترس و اوهام و عذاب،‌ نه چون بزدلان، که همچو دلیران تن فرو کشد به دستگیری آنکه نمی‌تواند، بهر او بهشت‌ها سر خم می‌کنند و آسمان‌ها دامن می‌شکنند و به رقص در می‌آیند و آغوش می‌گشایند.


آنکه عربده‌کشی کند، و دامن و پرچم این و آن آتش زند و عوعو و عرعر کند و از دیوارها بالا رود، ادّعا و تظاهر و زاهدی و بوزینگی کند،‌ چنین پست و حقیر و «گریزان» - چنان که دیدید و خواهید دید - به زباله‌دان تاریخ تن و جان بی‌مایه خواهد سپرد.


مرد باش!‌ مرد نیستی، زن باش! اخته مباش، «هم خر و هم خدا» مباش! هم این و هم آن نباش، که نه این و نه آن خواهی بود. دلیر باش!‌ هر که هستی، زنده باش،‌ دستگیر باش. دست مگیر به اطاعت از خود، دست بگیر به نجات و به آزادی، که آزادی نجات است. ورنه آزادی نباشد، نان باشد، آن نان نجس است،‌ آن نان حرام است و آن نان که بی آزادی از حلقوم فرو رود، دوزخ است و فساد است و سرنگونی‌ست. 


حلمی | هنر و معنویت

نان بی آزادی حرام است؛ زباله‌دان تاریخ | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

آغایی؛ باید پایان گیرد

منزوی و در خود فروریخته، بی‌خدا، با چند گوشه و چند آوای مرده خوش. خفته، سخت خفته، از خود بی‌خبر، از جهان بی‌خبر، در چنین انزوای سخت، مدّعی، بی‌هنر، مرده، بی‌ریشه. نه چنین بیش از این نمی‌‎توان مرده بود. بیش از این چنین نفس‌کشیدنی حرام است. 


چنین مردگی حرام است. چنین بی‌موسیقی زیستن، چنین پست، چنین زرپرست، چنین به دلّالی و حراج و تاراج زیستن. چنین حقارت حرام است، ای خر! حرام را تو خود می‌گویی، من از تو به تو می‌گویم. این چنین بی شرافت زیستن حرام است. از تو به تو می‌گویم که از خود بی‌خبری. 


کثیف، سرفروآورده، لئین، بی‌ آنکه جربزه‌ی چشم در چشم کردن کند، این غیبت‌زده‌ی سخن‌چین. بی آنکه جسارت زیستن کند، بی آنکه دلیری کند به رقصیدن. بی آنکه زنانگی کند، این چنین آغایی‌کردن، نامردانگی‌کردن! ای نامردان، ای پستان و ای خواجگان!  بیش از این چنین مردگی حرام است و باید پایان گیرد.


حلمی | هنر و معنویت

آغایی؛ باید پایان گیرد | هنر و معنویت | حلمی

۰

خروش خاموشی؛ دیری نمی‌پاید

مردمان آهسته‌آهسته به خواب می‌روند و شب آهسته‌آهسته روشن می‌شود. خاموشان آرام‌آرام حجره‌های خلوت و کار ترک می‌کنند و از راهروهای رخشان می‌گذرند و در کوچه‌های باریک شهر و در میادین نادیدنی به دیدار می‌رسند. خاموشان با مشعل‌های خرد و بیداری در دست، به رقص برمی‌خیزند. خورشیدان روز و مشعل‌داران شب، تا چرخ بچرخد و بشر نو شود.


جامها بالا می‌رود و خون طرب به جوش می‌آید، ظلمت پیراهن می‌درد و دیوان و آمال شوم و سرابهای فکر، به سردابها و سراچه‌های تلخ دوزخ روانه می‌گردند تا در آتش خدا از خویش پاک شوند.


خروش خاموشی‌ست،
و آنچه بر صحنه‌ است دیری نمی‌پاید.


حلمی | هنر و معنویت

خروش خاموشی؛ دیری نمی‌پاید | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی:‌ Warsaw Village Band - To You Kasiunia

۰

عجب شوخی تو ای افلاک گردون

عجب شوخی تو ای افلاک گردون
یکی لیلا نهادی در دل خون
دو صد مجنون به گردش چرخ در چرخ
خوش این افسانه‌ی لیلای مجنون

حلمی

عجب شوخی تو ای افلاک گردون | رباعیات حلمی

۰

آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن

آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن 
راه پایین زدن و حضرت والا گفتن


وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزد
پوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن


این همه نقل که از سایه‌ی نیکان دارند
وین همه قول به پیدا و خفایا گفتن


جان تو خسته نشد زین همه ورّاجی‌ها؟
زان دهان کف بنیامد ز سجایا گفتن؟


تو چه‌ای پس تو که‌ای در ره بالارفتن؟
تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟


ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزد
دیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن


پشت منبر به در آمد به بیابان گم شد
که دگر هیچ نبیند ز پر و پا گفتن


حضرت حق به دمی نادم از این خلقت شد
که تویی بنده چنین پست ز پروا گفتن


تلخ خندید دل خسته ز ویرانی‌ها
حلمی و جام می و این همه رسوا گفتن

آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Francesco Cavalli - La Rosinda, Act3

۰

قل حق می‌زند جان مخمّر

قل حق می‌زند جان مخمّر 
تو این دیدی و من آن مخمّر 


تو با مستان به ظاهر حکم کردی
ندیدی هست پنهان مخمّر


ندیدی جوشش آن روح رقصان
سرور پاک چرخان مخمّر


تو را با خودخوشی بیچاره‌ای کرد
رها از قول و پیمان مخمّر


چنین آزادی‌ای ننگ است یا رب
مبادا هول هجران مخمّر


سزاوارم به یک جام عدم‌گیر
سر زاهد زنم چان مخمّر


شریعت خواندم و جامی نگیراند
طریقت راندم از کان مخمّر


حقیقت‌پیشه‌ای بی‌جامه آزاد
چنین باشم به قرآن مخمّر


بیا حلمی سرای باده وجد است
بچرخان جان و دامان مخمّر

قل حق می‌زند جان مخمّر | غزلیات حلمی

۰

برو می درکش و پرسش بسوزان

برو می درکش و پرسش بسوزان
که آدم می‌کند این جام یزدان


تو حیوانی کنی، حیوان به از تو
سگان جمله سر از انسانِ حیوان


عرق گیرد ز کشمش مرد عاشق
چنان آبی که رقصاند خُم جان


تو زاهد بنده‌ی خشم و غروری
زهی لاف گزاف صبر و ایمان


هزاری صدهزاری صورت از وهم
یکی آن و یکی آن و یکی آن


میان چشم‌ها آن یک نجستی
که پیدا می‌کند دل را ز پنهان 


تو خون جستی و خون کردی و آتش
و آتش شد جواب چوب قلیان


نه پند از حق شنیدی نی ز باطل
تو را گویم: بیفتادی و پایان


سخن دوش از دهان مه چنین بود
الا حلمی فرو دست نگهبان!

برو می درکش و پرسش بسوزان | غزلیات حلمی

موسیقی: Sirusho - Pregomesh

۰

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار
فارغ از این هفت روز اضطرار
 
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالا‌مدار
 
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
 
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
 
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
 
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفه‌خوار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار | غزلیات حلمی

موسیقی: Alexander Desplat - The mirror

۰

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت
از خاک به خاک و سر به سر باید رفت
اسرار به سینه چون گوهر باید برد
بی‌گاه و خموش و بی‌خبر باید رفت

حلمی

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت | رباعیات حلمی

موسیقی:‌ Alexander Desplat - The mirror


۰

کشتی دل؛ سپیده‌ای

بالا بری بالا روی، پایین کشی پایین کشیده شوی. قانون زرّین حیات، خطّ سرخِ بی‌گذشت دل. هزارهزاری هیچ شوی اگر عشق حکم کند، و اگر حکم کند هیچ هزارهزار. 


کشتی دل همچنان نوح‌وار می‌خروشد و به پیش می‌تازد، در میانه‌های مه و باد و امواج سخت، سرکش. سپیده‌ای دماغه از طوفان و طغیان عریان کند، سپیده‌ای.


حلمی |‌ هنر و معنویت

کشتی دل، سپیده‌ای | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Jah Khalib - Медина

۰

دشمن تو تویی و بس..

لشکر تن چو تاخت تیز تیغه‌ی روح تیز کن
دشمن تو تویی و بس، با منِ خود ستیز کن
این همه دیر و زود شد، هر چه قرار بود شد
هیزم تن چو دود شد چشم ببند و خیز کن

حلمی

لشکر تن چو تاخت تیز تیغه‌ی روح تیز کن | حلمی

۰

قلب عاشق محفل آیینه‌هاست

قلب عاشق محفل آیینه‌هاست | مثنوی حلمی

قلب عاشق محفل آیینه‌هاست
نی سرای انتقام و کینه‌هاست


کودکان کینه‌ای را بنگرید
غرب و شرق هر سوی عالم منترید


در دهان دوزخ و فکر بهشت؟
بِدرود طوفان هر آنکه باد کشت


بی هنر هر کس به راه زور رفت
کور و کر خود پای خود در گور رفت


بشنوم آغاز یک پایان سخت
نور بینم بعد از این توفان سخت


مردم دل در پناه عشق باد
سرسلامت هر که راه عشق باد


از درون دل تمدن‌های ناب
بر شود، نی از سران منگ خواب


این سران با آن سران همدست کین
هر دو سر از یک تن و از یک زمین


لیک این هر دو در تبعید عشق
هر دوشان در هر دمی در دید عشق


تا که خیزد زین تنور خیر و شر
سوی حق عزمی کند شوریده‌سر


این جهان شد آزمون آدمی
تا بخیزد زین تبار دمدمی


دل بداند در درون سینه چیست
جنس قلب عاشق بی‌کینه چیست


تا بداند زندگی رقصیدن است
بهر حق مخلوق را بخشیدن است


عاشقی، این پیشه‌ی مردان حق
مردگی هم شغل این پیران لق


تو دلا در خدمت حق زنده شو
نور شو! خورشید شو! تابنده شو!


حلمی

قلب عاشق محفل آیینه‌هاست | مثنوی حلمی

موسیقی: Jah Khalib - Medina

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان