ای دل دریانشان! دیده به دریا کشان
موج کفآلوده بین از نفس عاشقان
روز و شب از بادهات جام لبالب کشم
شعله کشد زین سبب رنج دمادم ز جان
سالک خاموش تو حاضر درگاه توست
هر که بخواند تو را رخ بنماید عیان
خاطر مستت مرا راست بدان جا بَرَد
کز شرر سینهام جلوه نمایی نهان
کی تو بخواهی مرا نام خدایی دهی؟
فاتح رویای جان! نام رهایی بخوان
هر که ندارد دلی مست و پریشان دوست
رخ ننماید بر او پادشه خسروان
ثروت اندوه ماه باد ببردهست و آه
شادی مستانه خواه شعلهزن و بیامان
حوروَشان ازل چون گذرند از رهی
زان ره آهنگداز گام بسوزد چنان
سکّه و گنجش مخواه گر تو به ناز عادتی
هر که به ناز آیدش رگ زند و استخوان
نعرهکش آ و خموش، دردکش و خندهنوش
زخم و کبودی بپوش چون شه جنگاوران
ساقی بحر ازل باز فشانَد غزل
دُرّ گران صید کرد حلمی صاحبقران
ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه
از واحهی انسانی تا قارهی یزدانی
آن عشقْ پشیمانی، این عشقْ پریشانی
این عظمتِ لا در هیچ، این موجِ سراینده
این هستیِ در تغییر در بوتهی زروانی
زان سایه گذر کردم تا نور شدم یکسر
در نور شدم آخر بی سایهی ایمانی
بیسایه و بیباور هر لحظه بتی در بر
هر لحظه بتی دیگر بشکسته به آسانی
با جان میآلودم یک لحظه نیاسودم
مینوشم و میرانم در اطلس توفانی
موج عدمم بنگر، اوج قدمم بنگر
آن سویْ ضعیفانی، این سویْ حریفانی
تا پی نکَنَم از خود جاویده نخواهم شد
یابیده نخواهم شد بی تابش پنهانی
حلمی فلکم بنگر، بی هول و شکم بنگر
آنسویِ شب آدم، آنسویِ مسلمانی
امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم
امروز بر آنم تا بی مشغله بنشینم
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم
بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم
در سایه روم ناگه، در ظلمت شب آگه
بیراهنشینان را بر راه بیاویزم
گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که میبارد از خامهی تبریزم
حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم
تأمّل کن کلام عاشقان را
سلامی ده سخنهای نهان را
میانِ پرسش و پاسخ زمینیست
خمش بنشین و پیدا کن میان را
بدان کشور رو که جز تو در آن نیست
بدین مقصود پیدا کن یکان را
سر عاشق ورای آسمانهاست
دلش در سینه میکوبد زمان را
سری نو بهر دل باید بیفراشت
دلی دیگر بباید ساخت آن را
ببخشد خاصه آب زندگانی
بر آن تشنه که بخشد آب جان را
مگو جز حقّ و جز نیکی میندیش
اگر چه این نباشد مردمان را
به حلمی صبحدم آن بینشان گفت
به آتش راست کردی این زبان را
دلبرانند دگر، با دگرانند دگر
از ضمیر زر خود باخبرانند دگر
خواب پیمانه گزارند و رفیقان دلند
در طریق دل خود بینظرانند دگر
دیده از هیبت جادوییشان در حیرت
یا رب آخر به نهان جامهدرانند دگر
صورت آینه از سیرتشان بیتاب است
حوریان ازلی، جلوهخرانند دگر
من نگویم که وفا از دلشان پیدا نیست
باوفایند و ولی عشوهگرانند دگر
در عیان خامش و امّا به نهان در غوغا
مست از بادهی جان، خیرهسرانند دگر
حلمی از خلوتشان هیچ نشانی تو مگو
بینشانند و ولی پراثرانند دگر