جان به لب آورده ای، دست مریزاد دل
تاب و توان برده ای، خانه ات آباد دل
هر چه بری مرحبا، هر چه کنی آفرین
طاقت ما دید حقّ تا که به ما داد دل
حلمی
جان به لب آورده ای، دست مریزاد دل
تاب و توان برده ای، خانه ات آباد دل
هر چه بری مرحبا، هر چه کنی آفرین
طاقت ما دید حقّ تا که به ما داد دل
حلمی
رسم ما، آیین ما، تدبیر ما
رقص و نور و موسقی بهر خدا
کار ما، دیدار ما، انذار ما
پر کشیدن از زمین سوی سما
حرف ما، فتوای ما، تقوای ما
خدمت بی مزد و بی روی و ریا
خلق گریان! شکوه از دیوان کنی؟
خونتان در شیشه ها حکم شما
کار خوبان بهر جان نادیده ای
چونکه کار عشق، بی نام و نما
زور و زردزدان تو را دوشیده اند
چون درونت گنجه ی صد حیله ها
تا تو از نور شفقّت مرده ای
ناله از نامردمی ها بس خطا
هر چه بر تو خود تویی، خود را ببین
این چنین بر خود ستمکاری چرا؟
کار دل آموز و از خود باز شو
تا بدانی کار دل کار شفا
حلمی از آن شاه خنیا فاش گفت
موعد برخاستن از خواب ما
چیست عاشق؟ ذرّه ی قائم به ذات
فارغ از این چرخ میلاد و ممات
چیست عاقل؟ ذرّه ی گم در هوا
بنده ی عادات و آداب و جهات
حلمی
عشق دارد حرکتی همچون قیام
خود قیام است این خروج مستدام
حجّ عاقل باختن در ننگ و نام
حجّ عاشق تاختن بیرون ز دام
حلمی
Painting by Vito Campanella
عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند
زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند
بزن ای قلب خون جوشیده ی من
بپاش این خوشه های چیده ی من
چه زیبا می زنی در قلب عشّاق
ترنّم های آراییده ی من
تمام عالم از عطر تو پر گشت
الا ای دلبر خندیده ی من
تو را می بینم و می میرم از عشق
شه حاضر درون دیده ی من
تو را می بوسم و می پوشم از خلق
چنین شد قسمت پوشیده ی من
بزن خوش می زنی ای پنجه ی دل
بخوان از قامت تابیده ی من
سراسر موسقی و نور بادا
جهان از ثروت پاشیده ی من
قلم در دست حلمی روح بارد
ز جابُلقای مه بوسیده ی من
چو سفر کنم به چشمان تو ای هزار گیسو
بکَنم عبای جانم به دو بانگ مست یاهو
به قبای استعاره، به فلات پنج قاره
بِکِشم کمان جانم، بکُنم کمانه هر سو
چو سفر کنم بدانجا که عدم ندید هرگز
تو بگویی ام به تسخر که کجا و کی کجا کو
چو وصال عشق گیرم چه خصال عشق گیرم
چه بگویت چه سانم؟ تو مرا ببین و برگو
تو تو را تو را بگویم که تو خاصه رمزدانی
چو گمان وصل داری مکن این گمانه در جو
شه مُلک خویشتن شو، تو برون ز خویش و تن شو
بنشین و ذکر حقّ گو به میانه ی دو ابرو
بتکان عبای جانت ز غبار خاک و خاشاک
بنگر به خویش در روح و بنوش نوشدارو
گذر از خیال انسان که همه فریب و ننگ است
چه هوالحقی ست جان را، همه اوست جانِ جان او
حلمی از خدای نسرود که خدا ز خویش بسرود
به تمام خلق عالم رسد این سرود نیکو
آن روح کجا و این ره زیر کجا
آن لطف کجا این همه تقصیر کجا
آن جلوه که نورش همه بیدار کند
در خوابگه مردم تزویر کجا
سیماش اگر خیال تصویر کند
گوید که خیال و خال و تصویر کجا
بشنید صدای خنده اش عقل شبی
دیوانه شد عقل و گفت زنجیر کجا
در ظلمت جان فتاده صد قامت پیر
فریادکشان که جام تنویر کجا
زین راه که بگزیده توان گام نهاد
آوازه ی رود و ماه شبگیر کجا
بگشود سر رشته ی آن حرف کهن
امّا ورق و خامه ی تقریر کجا
حلمی به قمار عشق جان باخته بود
آن روح کجا و این ره زیر کجا