چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
با این شب عشق هر که آوا دارد
اینجا گذری سوی دل ما دارد
هر کس که رسید و سخن حق بشنید
بی شک که دلی بسان دریا دارد
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
بر گرده ی نور آسمانی دارم
در رایحه ی صوت جهانی دارم
تو فاضلی و بخت بلندی داری
من عاشقم و جانی و آنی دارم
حلمی
رستم از آن روشنی های حقیر
رستم و من نیستم دیگر به زیر
چیستم من؟ یک قلم در دست یار
کیستم من؟ قاصد شاه منیر
از کجایم؟ آسمانهای بلند
سر کشیده تا فلکهای حریر
از چه گویم؟ موسقی نام او
سررسیده بر زبانم همچو شیر
همچو شیرم نعره کش از عمق شب
باز روحم گشته از جانش سفیر
نیستم من آدمی هم نی پری
عاشقم، آزاد از چرخ اجیر
گفت حلمی با نوای عشق رست
از چهار و هشت افلاک شریر
افلاک خدا چو دم به دم می گردم
هر لحظه ز خود چو شمع کم می گردم
از آتش دوست چون عَلَم می گیرم
هر ثانیه بیشتر عدم می گردم
حلمی
تو
چراغی، روشن از تو آفتاب
دیده ام شب در پناهت ماهتاب
دیده ام زیر پرت خورشیدها
قلبهای مست از تو تاب تاب
دیده ام من کمترین روح ها
صورت پنهانی ات هرشب به خواب
دیده ام من عقل های زورکش
محضرت گویی که در روز حساب
گشته ام من روزها هر روزها
عمق اقیانوس چشمان تو باب
آنگه از آن باب ها بر خلق ها
بسته ام صدقرنها از اضطراب
برگشودم وانگهی پیراهنت
پر نمودم قلبها از عشق ناب
خلقت پیچیده در خود باز شد
با حروف قلب حلمی بی حجاب
نیست با ما غصّه ی چرخ دنی
نیست با ما همّ صلح و دشمنی
نیست با ما هستی و هم نیستی
واشگفتا این سلوک بی منی
حلمی
دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کند
در قفس مرغ غزلخوان خوش آوا چه کند
تا خدا پر زد و
ایوان فلک تاب نداشت
هوزنان دست فشان جز
به تمّنا چه کند
شعله تا منزل خورشید چو در سیر خوشست
در مه و جلوه ی عاریّه تماشا چه کند
طرب از چشمه ی خوابست و صفای دل ما
ورنه دل با خموشی شب صحرا چه کند
عیش مستانه کن و باده ی دردانه طلب
عاشق مست مگو با غم فردا چه کند
سر سجّاده به دیوان مَلِک خواهم داد
لشکر آینه با آن بت خارا چه کند
مُلک و نام و غزل و باده از آن دل
ماست
مردم خوابرو با جام مطلّا چه کند
صحبت عشق تو شد، غیر تو و حرف تو نیست
کوسه ی آب تو در ساحل و دریا چه کند
دل من برد بدان اوج فلک آن شه مست
مانده این جاست که با مردم حاشا چه
کند
حلمیا روح شو فارغ کن از این خاک دلت
ملّت خفته بدین صوت دلارا چه کند
عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم
پس نیز تمام عشق برداشته ایم
دیوان چو ز غرب عقل برتاخته اند
ما نیز ز شرق عشق افراشته ایم
حلمی
رو سفر در بطن خود آغاز کن
ساز آن سیر الهی ساز کن
دفتر خلق تباهی را ببند
دفتر سیر الهی باز کن
حلمی
حال خرابت از دم دانش و عقل بشریست
از من خواب مانده و این نفس بی خبریست
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش نقش، وه که درون بی ثمریست
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
کعبه ی ماست جان او، قصّه ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل ها بریست
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست
بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده اند چاره چیست
گفت با تشویش پس مقصد کجاست؟
جان من! در بی نهایت می رویم
منزل و مقصد مجو چون بچّگان
چون که بر نور هدایت می رویم
حلمی