همره یاران بیمانند شو
همچو رازی که نمیدانند شو
گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه میمرد از نوین و مرگ نیز
همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند
خلعت شاهی و تاج روحبخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش
استخوان محکم ز اطوار گران
سربلند از آزمون اخگران
جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری
مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند
بر سر احقاق رویاهای دور
مرد باید درد باشد در عبور
قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را
روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و میباید قباد
شاد میباید بود در توفان رنج
چون بزاید رنج گوهر پنجپنج
سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگهسوار
بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن
نقطهی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است
آنچه که پایان ندارد آن تویی
نیستی این جسم مسکین، جان تویی
حضرت و آقا و عین و صاد را
دور ریز و بر شو ماه شاد را
بهرتان می از قباد آوردهام
ای غمینان مهر و داد آوردهام
حجرهی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست
***
در شب بزم کبیران دوش مست
بیخود از خویش و خوش از جام الست
بهر این سرگشتهی بیافتخار
حلقهی پنهان گشودند از بهار
من که بیباور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم
هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانهای شهزاد بود
لاجرم جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد