خانهی سکوت و پنهانی، گوشهای که واژه میرانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم
روحم و ستاره میچینم در دیار هیچ تاییدن
عاشقم خدای میریسم، وارث خدای پنهانم
هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمیدانم
کافری که عشق میورزد، مومنی که کبر میکارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم
سگصفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای میجویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمیخوانم
شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمیدانم چون رسیده باده در جانم
قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشهها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم
در سحر به چنگ بالایان سینهام ز عشق میجوشید
نور و نار دوست میپاشید از دهان و دست و دامانم
حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم