«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا
همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا
نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا
همان چشم و چراغ باستانیست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا
مه تابندهروی لامکانی
کمانابروی دیگر دارد اینجا
به چوگانگردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا
به صید خاص ارواح الهی
زرینگیسوی دیگر دارد اینجا
چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا
به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا
جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقهی خداست، همه چیز جهان بیارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زبالهدان عظیمیست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است. حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را به حال خود رها کرد.
هر چه بر صحنهها درخشان به نظر میرسد، در درون پوسیده و تباه است. گنجها در خرابات است و خرابات مثال از کنجهای نکاویده و به دیدنیامده است. باید از دیدها محو شد، کنجها را کاوید و گنجها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است، و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمیآید.
حلمی | کتاب لامکان
از آسمان باد تبدّل میوزد. هنگامهی تحویل است و خموشان با فانوس انتقال در شب تیره میگردند. هنگامهی دستها در دستها، و آغوشهای تنگ، و بوسههای نور و فروریختن حجاب ظلمت.
هنگامهی تعویض جامهها، بیداری روح در جسم و از این مردگی برخاستن. چنان بر صحنه است و چنین در کار! سرانجام عرق مردان دل ثمر میدهد و عقیده شرمسار تاریخ پست خویش نفس آخر خواهد کشید و حقیقت از خاکستر برخواهد خاست.
هنگامهی تغییر است
و خموشان
با فانوس انتقال
در شب تیره میگردند.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: MAA - Elasia
گریزاناند از حقیقت، چون به صورت دل بستهاند. گریزاناند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بستهاند. از خویش گریزاناند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.
موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
در خرابات نشستن، راندن و به خویش خواندن. این کجیها راست کردن، این دروغیهای راستنمای تباه. آن تباهیها آتش زدن و در دم آتشین خویش فرو دادن، و آنگاه برآوردن چون بالهای فرشتگان.
این ابلیسکان به ابلیسی خویش واگذاشتن، آن نکومردان به نکومردی خویش. تا شرّی و نکویی روزی هر دو از خویش ملول آیند و راه حقیقی بجویند.
خسته و ملول و زار، آنگاه که روح به آستانه رسد، حقیقت کمر میشکند و غبار راه از پاهای تاولبسته میستاند و مرهم مینهد و بر زخمها بوسه میزند.
چون میروی حقیقت بدرقهات میکند، و چون بازمیگردی به آغوشت میگیرد و بارهای عظیم خویش بر دوشت مینهد. این بار بادا تاب آری!
حلمی | هنر و معنویت
موزیک ویدیو: Karl Jenkins - Adiemus
جان به حقایق نیاز دارد، نه به احکام. حکم هرچند برای طبع خام دواست، و فرمان گرچه برای عقل شفاست، لیکن برای قلب، حقیقت نوشداروست و بر جان تنها حقیقت رواست.
قلب، خون تازه میخواهد، نه خون مردهی مردابها و خوابها و سرابها. آب باید از سرچشمه بجوشد. آب تازه، آب روح. آب عشق، آب نَفَس. جان عاشق، زندگی میخواهد، رقص میخواهد، تپندگی و تپیدن میخواهد، نه فقه، نه شر، نه قفس.
" قلب، آزادی میخواهد.
و آزادی آنِ من است،
و در دامان من است.
پس به سویم این مردگیها بها کنید.
بمیرید و هنر زنده شدن فرا آموزید."
چنین گفت عشق.
با آن نگاه خیره،
آن چشمان خون.
حلمی | هنر و معنویت
دزد باشد، مشهور باشد، ادّعای هر چه میخواهد بکند، معلّمی، معنویت، پیغمبری، روشنگری! آیین عوام پاس بدارد، بر ضرباهنگ نفس ایشان دم زند، موسیقی سست ایشان گوش کند، غمهای پست ایشان پاس دارد، نزد ایشان گرامی باشد. میخواهد دزد باشد، خائن باشد، باشد، امّا مشهور باشد، ادّعای هر چه میخواهد بکند. عوام این چنین دوست میدارند.
موسیقی: Joachim Pastor - Otacon
عجیب آنکه بسیار در ظلمتماندگان ادّعای نور میکنند. نوردیدگان کمشمار و خاموشاند.
آنجا که حقیقت چهرهی لطف و خندههای خود مینمایاند و آنجا که حقیقت چهرهی قهر و خموشی. در هنگامههای تبدیل، در کورههای گداز، در راهروهای تطهیر.. چه بسیاران که بروند، چه اندکان که بمانند.
ضربان آبی حقیقت،
ضربان سرخ حقیقت.
حلمی | کتاب لامکان
فاصلهی هستی و حقیقت، فاصلهی عشق و هیچ. اگر میتوانی این فاصله را پشت سر بگذار و در ما شو. عقل میگوید تو نمیتوانی و دل میگوید کار جز توانستن نیست.