سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

وقت شب، سوسوی دم..

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم


شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم


ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم


های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم


مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم


حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم


حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم | غزلیات حلمی

۰

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است
نگاه کن که ظلمت شبانه رو به آخر است
 
سریر جاودانگی بر آ که تکیه بر زنی
صبور بوده‌ای، کنون ستاره‌ی تو بر سر است
 
خیال شک برون شده ز تخته‌بند کالبد
به خامشی چو رسته‌ای یقین تازه در بر است
 
تو شکر کن خدای را که بانگ فتح بشنوی
طنین رستگاری‌ات ز سوز و ساز باور است
 
سفیر روح را نگر ز شش کران بیکران
که صوت عاشقانه‌اش چه سان نشاط‌آور است
 
بخند و خوش نشین دگر که آسمان تازه‌ات
ورای چرخ کهنه‌ی هزار پرّ بی‌پر است 
  
الا تو حلمی غریب که مرگ ها سزیده‌ای
بیا که حکم وصل نو کنون به دست داور است

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است | غزلیات حلمی

۱

چیزی تازه

صدایی مهیب؛
چیزی تازه. 


حلمی - کتاب اخگران

چیزی تازه | کتاب اخگران | حلمی

۰

واگویه‌های عدم

این چیست؟
اینجا کجاست؟
واگویه‌های عدم،
ماورای تماشا.


حلمی - کتاب اخگران

واگویه‌های عدم | کتاب اخگران | حلمی

۰

بخوان و برقص نگارا..

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمان‌کِش است و درمان است
به خاک نشسته‌ای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانه‌ای که در جان است

حلمی

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان | اشعار حلمی

۰

اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست

اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست
به عشق اقتدا کن و برو که کار کار توست

دلا نگار بی سبب ز طالعت گذر نکرد 
نهان به نظم و روشنی و بخت سعد یار توست

ز پنج پرده خواب خویش گذر نما و روح شو
مکن تو کار دیگری که عشق کار و بار توست

کجا توان به عقل دد به آسمان عشق رفت
اگرچه سرخ باشد او، به هر دمی شکار توست

پیاله‌ها کشم شبان به منزل شیوخ شهر
به اذن باده شیخ نیز به کار انتشار توست

تمام مُلک خویش را شبانه بانگ می‌زنم 
بیا که امّتی ز جان کنون به انتظار توست

پسند و ناپسند خلق به خود مگیر حلمیا
شبان عشق گویدت که عشق بی‌قرار توست
اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست | غزلیات حلمی
۰

اگر نوری..

اگر نوری
با چنین ظلمت به خاک شد،
چه کورسوی حقیر. 

حلمی - کتاب اخگران

اگر نوری.. | کتاب اخگران | حلمی

۰

به جستجوی عشق..

نه که نمی‌توانند، نمی‌خواهند. نمی‌خواهند که بتوانند رعب وهم و رعش ترس را از خویش بزدایند. پس به بیماری خو می‌گیرند، چرا که بیماری آسان‌تر و بی‌خطرتر از به سلامت از طوفانها گذشتن است. 

می صراحت می‌آرد و نقاب ریا می‌فکند، و چون آسوده‌گزینان بی‌ریا نتوانند، صراحت دشمن دانند و از صراحی بپرهیزند. و آسودگان را به سرای عشق راه نیست. 

راه آسانی نیست، هر چند دفتر اوّلش چنین نوشته‌اند، و چون روح طلب آسایش از خود بیرون کند، راه گشوده می‌شود. 

به پیرامونم می‌گویم از من دور شوید و از کنج‌کاوی دست کشید! مرا به حال خود بگذارید و تا می‌توانید از من دوری کنید. امّا تا می‌توانید به جستجوی خویش برخیزید.

به جستجوی خویش، خویش را فراموش کنید. 
به جستجوی آزادی،‌ از طلب آزادی دست کشید.
و به جستجوی عشق، اندیشه‌ی عشق را به دور افکنید. 

راه آسانی نیست،
هرچند دفتر اولّش چنین نوشته‌اند. 

حلمی | کتاب آزادی
به جستجوی عشق | کتاب آزادی | حلمی
۰

ای غرقه‌ی روح! نوشدارو با توست

ای غرقه‌ی روح! نوشدارو با توست
ای راحله! در حادثه پارو با توست
ای دوست که در وادی طوفان گردی
می‌روب خس و خاک که جارو با توست

حلمی

ای غرقه‌ی روح! نوشدارو با توست | رباعیات حلمی

۰

رفیقان! شب و موعد روشنی‌ست

رفیقان! شب و موعد روشنی‌ست
پگاه می و ساعت بی‌منی‌ست
لبالب بده ساقیا جام را
که می چاره‌ی شورش بهمنی‌ست

حلمی

رفیقان! شب و موعد بی‌منی‌ست |‌ رباعیات حلمی

۰

درون دلم عکس دلدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست

به سان کُهی دامن‌اشکسته‌ام
سراسر تنم رهن گلزارهاست

سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست

ختن‌آهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست

غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بی‌دست بیدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست | غزلیات حلمی

۰

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خواب‌مانده و این نفس بی‌خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش‌نقش، وه که درون بی‌ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله‌ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه‌گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه‌ی ماست جان او، قصّه‌ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل‌ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست

بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده‌اند چاره چیست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان