سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چشمان زیبا، دستان رعنا

چشمان زیبا، دستان رعنا
آیم به نزدت امشب تماشا
 
آن نور دیده، در شب سپیده
آن موج افسون دریا به دریا
 
بیداری جان، پیدای پنهان
این کیست آخر این گونه با ما
 
حلقه به حلقه، منزل به منزل
گردم به گردش پروانه‌آسا
 
دستش بگیرم، دستم بگیرد
وصل است با من جانش خدایا
 
آنگه که سرد است جانم ز ظلمت
با آتش او سوزم ز گرما
  
آن یار دلبر، دیدار نزدیک
حلمی عاشق اینک به رویا

چشمان زیبا، دستان رعنا | غزلیات حلمی

۰

خواهم این قصّه‌ی پرآه به انجام رسد

خواهم این قصّه‌ی پرآه به انجام رسد
کام من از دم پیمانه به ناکام رسد
 
خواهم از مغفرت جام فرازی گویم
تا که این جان بلادیده به آرام رسد
 
ما رسولان کلامیم، کلام از ما نیست
باید این روح به سرمنزل بی‌نام رسد
 
عجبا هر که به وصل است به معراج نشد
گاه هم وصل سراسیمه به اوهام رسد
 
سالکان دیده‌ام از مغرب پیمانه به شرق
چه بسا پخته بماند، چه بسا خام رسد
 
هیچ معلوم نشد عاقبت از این همه رنج
عاشقی کو که رها از خور و آشام رسد
 
نقد این قصّه ببین نسیه گرفتند مرا
حرف جام است میان، کو که به فرجام رسد
 
ساربان رفته و این قافله مانده‌ست هنوز
شرع نادیده بدین گونه به سرسام رسد
 
دم‌دم صوت رسیدیم بدین حسن ختام
و ندیدیم کسی فارغ از ارقام رسد 
  
حلمیا هر که برد نامم از این بام کلام
کام گیرد ز من و فارغ از آلام رسد

خواهم این قصّه‌ی پرآه به انجام رسد | غزلیات حلمی

۰

خرقه بسوزان برو هر چه که می‌خواه زی

خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی
خرقه بسوزان برو هر چه که می‌خواه زی
 
طالع سعد است این، طلعت رعد است این
کلبه‌ی درویش آی، در حرم شاه زی
 
روح‌سر و روح‌پر پرده‌ی اوهام در
شک چو ز جانت رهید بر شو و گمراه زی
 
مردم بیدار شو، از همه بیزار شو
نعره کش و ناله زن، در دم این آه زی
 
دف زن و هیهات کن، خیمه بر اصوات کن
کر شو ز صوت برون، هر دم و هر گاه زی
 
غم چه خوری حلمیا؟ راه نهانی بیا
بی‌خبری بس کن و خرّم و آگاه زی

خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی | غزلیات حلمی

۰

به گرد پات برسیم..

به گرد پات برسیم ای یار، کاری کن به گرد پات برسیم. در تنهایی خویش تکیده، از تنهایی خویش روییده، کاری کن به گرد پات برسیم. تو که در آستانه‌ی عزیمتی، تو که در آستانه‌ی عروجی تازه‌ای، کاری کن به گرد پات برسیم. 

آه ستارگان را ببین هر سو پیرامونم به رقص‌اند، آه موسیقی را بشنو در گوش جانم! آه این زیبایی بی‌حد را ببین. من چگونه قدر بدانم و چگونه پاس دارم؟ آه ای یار، کاری کن به گرد پات برسیم.

حلمی | کتاب آزادی
به گرد پای یار | کتاب آزادی | حلمی
۰

شب عاشق است

شب برکت می‌دهد. شب نور است و موسیقی. شب عاشق است. از شب نهراسید، در شب غوطه زنید و برکات و بوسه‌هاش نوش کنید. خود را در آغوشش گم کنید. شب از شب نیز برمی‌خیزد و در سپیده‌دمان با رقصی تازه‌تر خود را می‌پیچد و در روز می‌تازد.

گرچه از مردمان روی تافته، باری در مردمان تپیده، و قلب مردمان از قلب شب می‌زند. شب در عظمت خویش می‌گسترد و از خدا می‌تابد و در خدا می‌گسترد و می‌گستراند.

شبانه می‌پرسم: ای خداوندگار آیا هیچ روزی از شب فرا می‌خیزم و به ستاره‌ای نوتر بدل می‌گردم؟ شبانه می گوید خداوندگار: برمی‌خیزی، لیکن باید تمام شب را ستاره‌باران کنی و این واحه‌ی زار از نور خدا و موسیقی دل برقصانی. شاکر و منّت‌گزار و رقصان می‌گویم: باشد ای خداوندگار، حکم آنچه تو می‌فرمایی.

شبم،
تمام شب می‌رقصم.
می‌رقصم تا صبح آزادی،
و آنگاه خود به چیزی نوتر بدل می‌شوم،
به خورشیدی تازه‌تر در خدا.

حلمی | کتاب آزادی
۰

تنها عاشق فنّ خدا می‌داند

از تنهایی در خدا تنها یک بند انگشت تا جنون فاصله است، تنها یک بند انگشت تا اوهام فاصله است، تنها یک بند انگشت تا به انگلِ خونخوارِ دنیاپرستِ قدرت بدل شدن فاصله است، و تنها یک بند انگشت تا فسردگی، شکست و سقوط و اضمحلال فاصله است.

لیکن تنها عاشق فنّ خدا می‌داند، و می‌داند که بر بندهای باریک شعله‌ور چگونه باید راه رفت. آری، برای در خدا دوام آوردن، در خدا ماندن و در خدا راندن، تنها می‌بایست عاشق بود. 

حلمی | کتاب آزادی
تنها عاشق فنّ خدا می‌داند | کتاب آزادی | حلمی
۰

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند
از خویش پرند و کوچه‌ی جان خیزند
نادیده به چشم و سوی پنهان بینند
خاموش نشسته مست و رقصان خیزند

حلمی

آن خوابروان شبان به طغیان خیزند | رباعیات حلمی

۰

مستی هجوم می‌آرد

مستی هجوم می‌آرد. دست هیچ کس نیست، حتّی خدا گفت دست من هم نیست. خداوندگار جهان‌ها گفت که مستی منم؛ نمی‌دانم کی هجوم می‌آرم و کی پس می‌کشم. من نیز نمی‌دانم کی مستم و مستی چیست و کی هوشیارم و هوشیاری کدام است.

آتش‌ها فرا می‌خیزند. لیکن یاران عشق مصون‌اند. دوستان من در آغوش خدا بی‌گزندند. دوستان من یاران خدایند، یاران خدا دوستان من‌اند، و من یاری را و دوستی را و خدا را نیک می‌دانم و بهرشان جان کوچک بی‌مقدار خویش شاباش می‎دهم.

من اینها را می‌دانستم که رسیدن نمی‌توانند،
پس خود را نیز به مدار نرسیدن کوفتم تا همچون ایشان شوم.
و اینها رازهاییست که بایست در عشق دانستشان،
در عشق که بی‌راز است.

حلمی | کتاب آزادی
مستی هجوم می‌آرد | کتاب آزادی | حلمی
۰

دیگر شدن را می‌پذیرم

همه چیز هر آیینه دیگر می‌شود. دیگر شدن را می‌پذیرم. نو شدن را می‌پذیرم. مرگ نو را می‌پذیرم و زندگی نو را می‌پذیرم. همه چیز را می‌پذیرم و با تسلیم نو سر به درگاه تغییر نو می‌نهم.

آری، از جهان کهنه دل‌ کنده، عشق نو را می‌پذیرم و در آسمانی نو سری می‌کشم که چنین دیوانه‌وار هرگز پیش‌تر نکشیده بودم. 

نمی‌دانم در پیش چیست، امّا این نمی‌دانم در پیش چیست را به جنونی مطهّر، سرکش و برهنه و خراب، به جان سرخِ مستِ خرابِ بی‌همه‌چیزِ خویش می‌پذیرم.

حلمی | کتاب آزادی
دیگر شدن را می‌پذیرم | کتاب آزادی | حلمی
۰

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی می‌رسد
 
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمه‌خوانی می‌رسد
 
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتش‌فشانی می‌رسد
 
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی می‌رسد؟
 
ساقی مست از گوشه‌ای دیدم سلامی می‌دهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
 
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی می‌رسد
 
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پرده‌های رنگ‌رنگ صاحب‌زمانی می‌رسد
 
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان می‌روی، تخت روانی می‌رسد
 
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تن‌پرور جان و جهان چون استخوانی می‌رسد
  
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد | غزلیات حلمی

۰

دولت نام تو را باد نشانی آورد

دولت نام تو را باد نشانی آورد
دوست از مرز جنون خطّ امانی آورد
 
باز هم چرخ فلک دور دگر پیمود و
از کران چرخ‌زنان خود به کرانی آورد
 
طالعم نوبت شب بود به روزش افکند
جان این خُرد جهان‌رانده به جانی آورد
 
باورم نیست هنوز این که پیام‌آور صبح
صلح ناخوانده برایم ز جهانی آورد
 
من که چون ریشه‌ی خشکیده ز صحرا زادم
یار من از افق آمد ضربانی آورد
 
خامشی رفت و نگهبان قضا پیدا شد
دیدمش سرّ نهانی به میانی آورد
 
گفتمش پخته نی‌ام، راز چه گویی با من؟
گفت خود را چه بدانی و نشانی آورد
 
راست دیدم که چنان در روش کردارش
نه ز اوهام سیه نصّ گمانی آورد
 
هر چه بودم به دمی دود شد و ناپیدا
حلقه در حلقه درونم دورانی آورد
 
نور آن ماه بدیدم که به حق می‌پیوست
اسم اعظم که به صوتش سیلانی آورد


ناگهان نام مرا داد به دستم دیدم
واژه بر واژه دهانم به بیانی آورد
  
گفت او خنده‌زنان بر سپه دیده‌ی خویش
حلمی عاشق ما چون غلیانی آورد

دولت نام تو را باد نشانی آورد | غزلیات حلمی

۰

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
 
ای با من من‌فرسا! جانان جهان‌آسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمی‌مانم
 
ای در تن تن‌فرسا! تنهایی و تن‌ها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
 
افسانه‌تر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
 
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادی‌ست که می‌جوشد از جان خروشانم
 
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
 
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این من‌من رقصانم
 
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که می‌خوانم
  
حلمیّ‌ام و نام‌آور، نام دگرم عشق است
آن وعده‌ی روحانی جاری‌ست به پنهانم

این من چه کند اینجا؟ | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان