سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سحر به گوش دل رسید نوای طبل آسمان

سحر به گوش دل رسید نوای طبل آسمان
فرشتگان به گرد و من پریده از غلاف جان


پگاه جنگ و خون و آه که بود مژده‌ای به راه
همه به گوشه‌ای و مه به قلب خاور میان


چو گردباد دود و مه خزید سوی جان من
به سان دود و مه شدم سوی شما روان روان


"جهان آخرت منم، زمین و ازمنت منم"
چنین بگفت و پر کشید جناب مطلق جهان


حضور عشق بود و بس که در میان جان گذشت
وگرنه جان چه هست جز عبور نادم زمان


گمان مبر چو آدمی عزیز و فخر عالمی
بسی سگان کوچه‌گرد به ساحت فرشتگان


چه واصلان هفت خط، چه خادمان روح‌تاز
که ناگهان به در شدند ز پنج پرده‌ی نهان


کجاست حلمیا قرار در این حدود هستپار
فرار بر قرار باد به عزم وصل نیستان

سحر به گوش دل رسید نوای طبل آسمان | غزلیات حلمی

۰

کمش بسیار و بسیارش کم از هیچ

کمش بسیار و بسیارش کم از هیچ
جهان برپای کرد و آدم از هیچ
شبانگه از زبان دل شنیدم
که شادی زان تو باشد غم از هیچ

حلمی

کمش بسیار و بسیارش کم از هیچ | رباعیات حلمی

موسیقی: کومیتاس - درخت زردآلو 

۰

ورپریده‌دل به کوی خانه شد

ورپریده‌دل به کوی خانه شد
جلوه‌ات دید و به‌آن دیوانه شد
پر کشید از این سرای بی‌کسی
جان برون کرد از تن و جانانه شد

حلمی

ورپریده‌دل به کوی خانه شد | رباعیات حلمی

موسیقی: Johann Johannsson - A Pile Of Dust 

۰

بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم
نمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم


نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچد
تو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم


نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم


شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌بارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم


تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم


سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح می‌بارم


بدان دم تا هنر ریزد برون از حجره‌ی مردی
سراسر سوز می‌گیرم، دمادم نور می‌خوارم


دمادم لرز می‌آید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد می‌گردی و من در بند پندارم


بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم


به حلمی پاکْ نوح‌افکن، به جامی سرخْ روح‌افکن
ز اوج قلّه‌ تا پایت سراپا هیچ‌مقدارم

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Parov Stelar - The Sun

۰

دست را با دست نگاه می‌دارم

دست را با دست نگاه می‌دارم، مباد رقصش عبور مهیبت از جانم را رسوا کند. دست را با دست نگاه می‌دارم، کس نفهمد چه در جانم می‌گذرد، هرچند دوست راز دل دوست می‌داند و به رو نمی‌زند.


بر این ارتفاع مهیب می‌لرزم. هرگز اینجا نبوده‌ام. بر جاده‌های باریک همچو مو می‌گذرم. دست را با دست نگاه می‌دارم، مباد عریان کند راز در پرده را. هرچند نزد دوست عریانم. دوست می‌داند و به رو نمی‌زند.


من خوار می‌گذرم، من ذلیل و ناتوان از این همه حرکت عظیم در جانم. من خود را به تو واسپرده، لرزان بر این ارتفاع مهیب می‌گذرم. آه خدایا، دوست راز دوست می‌داند و من دست را با دست نگاه می‌دارم.


حلمی | هنر و معنویت

دست را با دست نگاه می‌دارم | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی: Alfred Schnittke - The Flight

۰

این لحظه؛ کلام او

آه سرانجام این لحظه‌ی ناب که جان اوج می‌گیرد و زبان، و زبان با جان یکی می‌شود و هم آن بر قلم جاری می‌کند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی می‌شود و آفرینش جاری می‌گردد. لحظه‌ی ناب ماقبل‌زمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.


حلمی | هنر و معنویت

این لحظه؛ کلام او |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰

یار خدا بودم؛ همه چیزش بخشیدم

اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 


تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 


اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم. مرد نبود و زن نبود. از سختی جان خویش و خموشی‌هاش مرد ساختم و از نرمی و پیچ و تاب‌های چو بادش زن برآوردم. شک بود، ایمانش کردم. مرگ بود، زاییدمش و زندگیش کردم. شرک بود و نفرت و انزوا. بوسیدمش به تلخ‌جانی، شیرین‌روانْ‌اش وحدت و دوستداری و مرافقت عطا کردم.


خدا نبود، و چون خدا نبود هیچ چیز نبود.
یار خدا بودم، همه چیزش بخشیدم. 


حلمی | هنر و معنویت

اینجا آمدم |‌ همه چیزش بخشیدم | هنر و معنویت | حلمی

۰

عشق نان نیست

آرام‌آرام فرو می‌ریزد و آهسته‌آهسته جذب جان می‌شود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش می‌گشاید، و آنگاه از آتش‌هاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.


نخست شعله‌ها نرم‌اند و گرم‌اند و پذیرا، و آنگاه توفناک. این توفناکی را گریزی نیست. آن فراق را گریزی نبود، این وصال را گریزی نیست. این هم‌آغوشی و در آغوش خموشی و ناله در جان زدن و به رضا اشک ریختن را گریزی نیست. 


از رفتن گریزی نیست. هیچ جا خانه‌ی روح نیست جز هیچ‌جا! عشق دلدادگی‌ست. عشق سرگشتگی‌ست. عشق، خونکردن است. عشق جز به عشق به هیچ چیز خونکردن است. 


عشق آتش است و آرامش است و نور است و جنگ است و موسیقی‌ست و صفا، و آفتاب است در فروترینِ ظلمات، و آسمان است آنگاه که جز زمین به چشم نمی‌آید و آزادی‌ست در آن زمان که آزادی کلمه‌ای از یاد رفته است.


عشق، ستم است. چنین ستمی بر خویش روا داشتن رواست. عشق رنج است، این رنج آزادی‌بخش. عشق نان نیست، آزادی‌ست، نانش نیز در آزادی‌ست.


در آغوش هم بپیچید و بسوزید و فرو بریزید ای عشّاق، و فرزندان نو به دنیا آورید. نهراسید از فرزندان عشق و نهراسید از آنچه به دنیا گام می‌نهد، بلکه جهان را برافروزد و پرچم رویاهای نو برافرازد. 


در آغوش هم بپیچید ای عشّاق
این فرصت گریزپا گرامی بدارید.


حلمی | هنر و معنویت

عشق آزادی‌ست، رویاهای نو | هنر و معنویت | حلمی

۰

یار جانی خطّه‌ی خوبان گرفت

یار جانی خطّه‌ی خوبان گرفت
جان خرید و جان بداد و جان گرفت


این زمین و این زمان بازی اوست
هر دو سوی مرگ را ایشان گرفت


اغتشاش روزگار از کس مبین
این تکانْ عالم ز شصت آن گرفت


لرزش دست من و ضربان دوست
این چنین تحفه نه کس آسان گرفت


این چنین رقصی که ناپیدا خوش است
این چنین کوبی که دل جنبان گرفت


این همه شوری که خلق از خویش زد
حضرت حق جمله را تاوان گرفت


گفت حلمی حرف نور و پر کشید
سایه در دنباله‌اش طغیان گرفت

یار جانی خطّه‌ی خوبان گرفت | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Inner Tale

۰

جان بر سر کار باده آمد

جان بر سر کار باده آمد
این عقل ز سر زیاده آمد
این کاسه‌ی سر به باد دادیم
تا قلب به راه ساده آمد

حلمی

جان بر سر کار باده آمد | حلمی

موسیقی: سیاوش ناظری - شنگینک 

۰

تو عزمی کن ای مام پا‌بسته جان

تو عزمی کن ای مام پا‌بسته جان
اسیری و جهدی به کوی خوشان


کمی پیش‌تر تا که بالا کشی
از این سور و سات نوای ددان


از این شهرگان نمای و هوای
بیا تا که برپا شوی سوی آن


دمی کژرویی یک دمی راست‌رو
بیا جانِ دل سوی دل در میان


رها شو تمامی ز شرّ و شجر
که جز غم نیامد برون زین دکان


اگر غم غمی کوه اندُه شکن
اگر شور شوری ز جان جهان


اگر جنگ جنگ مردان حق
اگر صلح صلح نبردآوران


اگر دل دلی خون کند عقل را
اگر سینه‌ای سینه‌ای خونفشان


برو حلمیا رزم پاکان خوش است
سپر کن حق و تیغ دل برکشان

تو عزمی کن ای مام پا‌بسته جان | غزلیات حلمی

موسیقی: Mikhail Ippolitov-Ivanov - Procession of the Sardar 

۰

ناکسان بی‌مایگی دکّان کنند

ناکسان بی‌مایگی دکّان کنند
عاشقان گوهر به جان پنهان کنند


گوهر پنهان درخشد از نهان
زان فیوضات نهانی آن کنند


جهل دائم خلق را چون چرخ کرد
گوش خود بر عوعوی گرگان کنند


چون که جان با موسقی بیگانه شد
لاجرم عرعر به گوش جان کنند


گرچه با جان خلق دون بیگانه است
هرچه را دیوان بگویند آن کنند


تو برو بشنو نوای گونه‌گون
ورنه در گوش خرابت لان کنند


تو برو گوش خرابت باز کن 
حلمیا این کار را مستان کنند

ناکسان بی‌مایگی دکّان کنند | غزلیات حلمی

موسیقی: Mark Eliyahu - Through Me

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان