یا آنکه رنج راه را به تمامی در مییابد یا که به تمامی فرو میریزد. یا بی سرشت بر مرزها چنبره میزند، بلعیدهی دیو و فضلهخوار غریو - اُف! - یا سرشت باز مییابد و خاموش و دلآوا ترانهی ظفر سر میدهد.
یا آنکه رنج راه را به تمامی در مییابد یا که به تمامی فرو میریزد. یا بی سرشت بر مرزها چنبره میزند، بلعیدهی دیو و فضلهخوار غریو - اُف! - یا سرشت باز مییابد و خاموش و دلآوا ترانهی ظفر سر میدهد.
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: Parov Stelar - The Sun
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
موسیقی: Katil - Kuzim
نوای آسمانها چست و چالاک
خروش سازها وین لحظهی پاک
درون گوشها ناییست تا دل
تو تا دل میروی ای رود، بیباک!
طوفانیام؛ برای در خدمت تو بودن آرامم کن، نه برای آرام بودن. در درونم موجهای خروشان بر هم سر میشکنند و با هم میآمیزند و فرو میریزند و برمیخیزند. طوفانیام؛ برای آرامش خوابهای خود آرامم کن، ورنه گر نیکتر میدانی بگذار بخروشم و زین موجها خود را و همه را با خود ببرم بدانجا که خود میدانی و میخواهی.
بیبادهمستی چنین خوش است؛
لبتشنگی و خستگی و فرو آمدن پلکها،
لیکن آرزوی بیداری و برپایی و رقصیدن در هیچنای عدم.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Sevak Amroyan - Yarkhushta
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارم
نمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچد
تو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میبارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح میبارم
بدان دم تا هنر ریزد برون از حجرهی مردی
سراسر سوز میگیرم، دمادم نور میخوارم
دمادم لرز میآید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد میگردی و من در بند پندارم
بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم
به حلمی پاکْ نوحافکن، به جامی سرخْ روحافکن
ز اوج قلّه تا پایت سراپا هیچمقدارم
موسیقی: ونجلیس دِدِس - جنگسالار پارسی