همه جامههای زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن
به میان جمع اوهام که ره عبور بستهست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن
آنچنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن
"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن
شب رنگین من و عشق قصّهی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن
گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن
یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن
واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن
حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن