هوشیاری مرگ است - آن هوشیاری چون این آدمیسیمایان زیستن -، و مستی زندگیست، این چنین مستی در چنین دنیا که گردن سگی در پیشگاه حق در آن از گردن آدمی بینهایت بار افراشتهتر است.
سخن از کجاست؟
از طبیعت است که سنگ میروید،
از خداست که روح میزاید.
سخن از کجاست؟
از آسمان عدم،
و از آفتابیترین نقطهی دم.
سخن از کجاست؟
از دختران بهار،
و از آنان که ناگشوده عریاناند.
حلمی - کتاب اخگران
با سکوتی مشتعل آغشتهام
در سکوتی این چنین گم گشتهام
آری آری این چنین پیدا منم
چون که پنهانی به جانم کِشتهام
همیشه خاموشی ارجح است. امّا آنگاه که سخن فرو میریزد دیگر کسی نیست که خاموش بماند یا سخن بگوید؛ این خاموشیست که لب به سخن گشوده.
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن
بعد از این فتیلهی سخن پایین میکشد و تنها گوش میسپاریم، به صدا، به موسیقی، به سکوت، به آواهای نهفته در گوشههای جان خویش، در میانههای ما.
گفت بعد از این هیچ نمیگویی، میگویی؟
گفتم تا کنون هیچ نگفتهای، گفتهای؟
حلمی | کتاب لامکان
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن
خوش از این قراربانی، سیلان آنجهانی
شبم از وصال جوشید و رهیدم از میانی
تو خوشی به شعر و صورت، منم از حروف بیزار
به سکوت سر سپردم و سخن وزید آنی
تو خوشی به نکتهگیری که به نکتهها اسیری
چو به کُل نظر نمایی برهی ز نکتهدانی
به ره خدای میرو که عَلَم ز عشق گیری
چون قلم ز عشق گیری بزنی دم از معانی
همه معنی است عالم به حروف خود دمیده
تو به قلبها نظر کن که رموز عشق دانی
تو چپی چه راست گویی؟ تو به راست چپ چه جویی؟
به میانه خیز آدم که به آسمان برانی
به میانه بال بگشا، پر ارتحال بگشا
در اتّصال بگشا که تو باز عشقسانی
دمری به طعنهام گفت که شه سخن فلان است
دمرا سخن ندانم، تو برو خوشات فلانی
چو شه سکوت دیدم ز سخن زبان بریدم
به سکوت درنشستم به عوالم نهانی
همه شهنگار گفتم، همه را ز یار گفتم
ز ره دیار گفتم به هزار و یک نشانی
به بیان صدق حلمی ز رموز عشق بنمود
تو به آینه نظر کن که ز خود خطی بخوانی
آموزگاری که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بگوید؟ شاگردی که مشتاق آموختن است، در برهوت چه بیاموزد؟ لیکن آموزگار حق در برهوت سخن می گوید و شاگرد حق می شنود. من سخن نمی گویم، که برهوت خود سخن می گوید. لبان نمی جنبند و گوشها از بیرون نمی شنوند. آن سخنان پنهانی بشنو!
اینجا هیچ کس نیست. آدمی در شهر سایه هاست. همه در گفتگویند و هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید. همه با خبرند، امّا همه اخبار سایه هاست. خاموشی، وادی سخن است و آن که خاموش است می گوید و آن که خاموش است می شنود. دستها نمی جویند و گامها به هیچ سو نمی روند. آن راههای پنهانی ببین!
آن سخنان پنهانی بشنو، آن راههای پنهانی ببین و آن گامهای پنهانی بردار. راه در برابرت گسترده و کلمه به خاموشی در کنارت ایستاده. چون تو بروی، راه خواهد رفت، و چون تو بشنوی، کلمه سخن خواهد گفت.
اینجا، برهوت؛ و سخن از سرچشمه می جوشد.
حلمی | کتاب لامکان
آه، رنج می شکفد و ترانه سر می دهد
آه رنج، تو بر جانهای عاشق از نان شب واجب تری.
چه جنگ خونبار است از آن لحظه که من بگویم و تو بشنوی
چه راههای تاریک است که من به پنهانی بر تیغ ها می نوردم
تا تو در بیرون آسوده باشی.
آه چه دشنام ها که تو را می دهم ای عقل
و تو را که سربار و پروار عقلی،
و تو نخواهی دانست این از گنج ارزشمندتر است.
آه، عشق می گوید و تو نخواهی دانست
آه عشق، تو بر جانهای خوندیده دایه ای.
چه سوزهاست که از میان سینه شعله می کشد
لب خندان و چشمان خندان و گونه ها شکفته
چه آتشهاست که چنین ما را از درون گرم داشته!
آه، سکوت سخن می گوید و کس نمی شنود
مگر آن گوش که از درون گشوده باشد.
آه رنج، در تو قد بالا باید کشید
و تو را باید جست به گاه نایابی
و چون گوهر شب تاب بر تاج سر باید نشاند
و با تو از آسمانها بالاتر باید پرید.
تو گوهر دلی ای رنج
و تو ای دل، پیر رنجی
وصلتان چه فرخنده!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: TARABBAND - Hanna El Sikran