ای دل غمخورده با من شو درون
تا بیاموزم تو را فنّ جنون
دست تو گیرم بیاندازم به خُم
برکشم از تو شرابی خونِ خون
موسیقی: Lerr - Wakening
ای دل غمخورده با من شو درون
تا بیاموزم تو را فنّ جنون
دست تو گیرم بیاندازم به خُم
برکشم از تو شرابی خونِ خون
موسیقی: Lerr - Wakening
از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد
هر چه تو برانگیزی از جان سبد خیزد
از شر چو بپرهیزی شر از سر خیر آید
با خیر چو آمیزی خیر از سر بد خیزد
از خیر و شرت وا شو تا ذرّهی دل باشی
چون ذرّهی دل رقصان از رقص صمد خیزد
این سنّ و عدد هیچ است، تو گرد زمان گردی
از دوش زمانگردان این سنّ و عدد خیزد
خواندند تو را جایی، لیکن تو نمیآیی
از روح گریزانی پس از تو جسد خیزد
تو خاک بلاخیزی، عزمی که سوا خیزی
از عزم سواخیزان دل کوی ابد خیزد
حلمی ز میان پاشید تا ضرب خوشان بشنید
تو بزم خوشان میجو تا از تو لحد خیزد
سخن عشق، بیان خاموشیست، گفتِ نگفتن است. سالک خدا، مجرای آوای خداست، چرا که آنجا که سخن نیست موسیقیست و موسیقی کلمه است که به رقص برخاسته. عارف عاشق، رقصان است، چه خفته چه بیدار، چه نشسته چه برخاسته، عالم از او در رقص است.
عارف محتکر از نور باخته است، عارف بخشنده با موسیقی برده است. عرفان عشق، بیان موسیقی خداست. کلمات خواندهشده کاری نمیکنند، آن همّت سالک است که برخیزد، بیرون رود و آنچه از درون آموخته در بیرون بیامیزد و صحنهی دلمردهی بیرون شادمانه و رنگین کند.
خدا آواز میخواند، فرشتگان آواز میخوانند، عاشق آواز میخواند، سالکین از چه به خود نشستهاند؟ مذهب عشق همه آواز طرب است.
راه طربناک ندیدی؟ بخیز!
سالک چالاک ندیدی؟ بخیز!
این همه از پاکی جان دم مزن
خامشی پاک ندیدی؟ بخیز!
حلمی | کتاب لامکان
کاشانه دل و قرار عشق است
هر سو نگرم مدار عشق است
در بیسخنی سکوت جام است
در وقت سخن تغار عشق است
نردبان عشق را بالا برو
هست فردا دیر پس حالا برو
عقل لاگو مرکب این راه نیست
تو به لیلا می روی بی لا برو
موسیقی: Anthony Keyrouz & Ash - Jasmine
آنجا که آدمی با عقل ناقص خویش عشق و کلام عشق را به سنجش می گیرد، در حقیقت به سنجش خویش است. هر که در آینه ی عشق خودش را می بیند. یکی کژی اش را، یکی راستیش را. یکی هم هیچ نمی بیند، عشق هم او را هیچ نمی بیند، تا روزی که قد کشد و به دید آید.
ای عیب سنج! تو را چه میزان عیب و نقصان در خویش است که این همه در کار عشق می بینی؟ اگر تو را این همه نکته گیری در کار خویش بود امروز عَلَم پیغمبری افراشته بودی! ای قافیه سنج! تو که این همه به کار جستن ردیف و قافیه ای -ما که نیستیم- از چه خود این همه بی ردیف و بی قافیه و بدقواره و نالیده ای؟ عجب عشق آدمی به سخره می گیرد! هر چند کار عشق به سخره گرفتن نیست، که آینه جز راستی ننماید.
باری عشق در ظرف درک ادیبان نیست و کار عشق کاری ادیبانه نیست، بلکه این کاری عاشقانه است و تنها عاشقان اند که آنچه در ظرف کلمه نمی گنجد و عقل کودن صرف و نحویان درک نتواند کرد، به روشنی در روح در می یابند. آخر که ادیبان روح چه در می یابند.
حلمی | کتاب لامکان
در ظلمت، مردان عشق، چراغداران.
عالم به جستجویشان، همه در انتظار، جملگی در حجاب.
ایشان بر سر جای خویش، حاضر، چون خورشید، هویدا.
لیک آدمی، خفته، غایب، در پشت پرده های وهم و مدح و ثنا.
و هیچ کس این نجواهای زار نمی شنود.
پس خاموش باش دمی
ای آدمی،
و در لکنت جهان
سخن خاموشان بشنو!
حلمی | کتاب لامکان
رستم از آن روشنی های حقیر
رستم و من نیستم دیگر به زیر
چیستم من؟ یک قلم در دست یار
کیستم من؟ قاصد شاه منیر
از کجایم؟ آسمانهای بلند
سر کشیده تا فلکهای حریر
از چه گویم؟ موسقی نام او
سررسیده بر زبانم همچو شیر
همچو شیرم نعره کش از عمق شب
باز روحم گشته از جانش سفیر
نیستم من آدمی هم نی پری
عاشقم، آزاد از چرخ اجیر
گفت حلمی با نوای عشق رست
از چهار و هشت افلاک شریر
با نام خداوند پرآوازه ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه ی نام
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
ماهیّ ام و در چشمه ی دل رقص کنان
پروانه ام و شعله صفت، دام به دام
سرمایه ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده ی خام
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
نذر من دیوانه ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
پیمانه کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی پایه و این نسخه ی عام
رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام
حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه ی مستان شد و پیوست به جام