حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره میگرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم میسپارمتان ای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.
حلمی | هنر و معنویت
حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره میگرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم میسپارمتان ای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.
حلمی | هنر و معنویت
من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بیشرافتیها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنسها، ناجنسها نمیشناسم. من چنین پستان از خویش نمیشمارم.
شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند.
روی خود از خلق پوشاندهام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.
مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بینوایان نشاندهای. هر چند این را خود خواستهام. مرا در جهت معکوس خویش نشاندهای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانهای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواستهام.
تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند.
خود را رسیده میرقصم.
حلمی | هنر و معنویت
حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود
گلهام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود
عقل جادوزدهی حیلهگر حلقهفروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود
رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گدهای صحبت جانان نشود
رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود
چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود
دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود
حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود
شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود
مردمان آهستهآهسته به خواب میروند و شب آهستهآهسته روشن میشود. خاموشان آرامآرام حجرههای خلوت و کار ترک میکنند و از راهروهای رخشان میگذرند و در کوچههای باریک شهر و در میادین نادیدنی به دیدار میرسند. خاموشان با مشعلهای خرد و بیداری در دست، به رقص برمیخیزند. خورشیدان روز و مشعلداران شب، تا چرخ بچرخد و بشر نو شود.
جامها بالا میرود و خون طرب به جوش میآید، ظلمت پیراهن میدرد و دیوان و آمال شوم و سرابهای فکر، به سردابها و سراچههای تلخ دوزخ روانه میگردند تا در آتش خدا از خویش پاک شوند.
خروش خاموشیست،
و آنچه بر صحنه است دیری نمیپاید.
حلمی | هنر و معنویت
خوش دمی فیروزهسار مشکبار
فارغ از این هفت روز اضطرار
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالامدار
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفهخوار
موسیقی: Alexander Desplat - The mirror
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی
جان به حقایق نیاز دارد، نه به احکام. حکم هرچند برای طبع خام دواست، و فرمان گرچه برای عقل شفاست، لیکن برای قلب، حقیقت نوشداروست و بر جان تنها حقیقت رواست.
قلب، خون تازه میخواهد، نه خون مردهی مردابها و خوابها و سرابها. آب باید از سرچشمه بجوشد. آب تازه، آب روح. آب عشق، آب نَفَس. جان عاشق، زندگی میخواهد، رقص میخواهد، تپندگی و تپیدن میخواهد، نه فقه، نه شر، نه قفس.
" قلب، آزادی میخواهد.
و آزادی آنِ من است،
و در دامان من است.
پس به سویم این مردگیها بها کنید.
بمیرید و هنر زنده شدن فرا آموزید."
چنین گفت عشق.
با آن نگاه خیره،
آن چشمان خون.
حلمی | هنر و معنویت
سخن آمد ز دخل بینهایت
به خرج عشق گردد از بدایت
سخن آمد خرابان فاش دانند
که جان میگیرد این دارالغرامت
سیاق سالکی انکار دنیاست
سر آری ندارد مرد طاقت
دلی توفیده از رنج هزاران
سری شوریده در شطّ مرارت
تمام عالم از چشم تو پیداست
عجب خوندیده این چشم شهادت
همه هستی به دوشم دوش بردم
سر پایان ندارد این خلافت
سخن آمد چو حلمی از میان شد
خوشا این آفتاب و این لطافت
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن