سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حال باید جرأت کنیم

حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره می‌گرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم می‌سپارمتان ای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.


بسیار تلخ است این تنهایی و تک‌ماندگی، لیکن شیرین‌تر از این نیست، و برتر از این درگوشه‌جهان‌بودن نیست. سنگ را ببین! مرا می‌نماید در انعکاس هزاره‌هایش. درخت را ببین! او منم پای‌سخت. سگ را ببین! آه او فردای من است، چون او عشق ورزیدن هنوز نتوانسته‌ام.


هنر من این است که در تاریکی شب‌های طولانی در روح برخیزم و در روح، در خدا برخیزم، و در خدا، بی خود، با جهان سخن گویم. هنر من این است جسم خویش پاک کنم، و بی جسم، بی ذهن، بی روان، در روح، در خدا، بی خود، با جهان سخن بگویم. با تمام جهان‎ها.


حلمی | هنر و معنویت

حال باید جرأت کنیم | هنر و معنویت | حلمی

۰

اگر عشق نشناسد..

من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بی‌شرافتی‌ها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنس‎ها، ناجنس‌ها نمی‌شناسم. من چنین پستان از خویش نمی‌شمارم.


من وطن نمی‌شناسم اگر رنگ نشناسد و مذهب‌های رنگ‌رنگ نشناسد. باری من وطن نمی‌شناسم، اگر نشناسد رنگهای گونه‌گون.
این چنین وطنی که تفرقه بیافریند و دروغ بیافریند و رذالت کند، اگر خدایش خوش ندارد، من نیز خوش ندارم و در یک آن نیست کنم.


من چنین وطنی نشناسم 
و به آنی به فناش برم
اگر همسایه نشناسد
اگر عشق نشناسد.


حلمی | هنر و معنویت

اگر عشق نشناسد.. | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

عشق؛ بی‌در‌همه‌آغوش

راه چپ سرانجام فرو می‌سوزد، با تمام اداهاش، با تمام راست‌نمایی‌هاش، با همه انتقادهاش و غمزه‌هاش «که تنها من بر حقم و باقی همه باطل.». چپ با همه قلدریش به خود می‌زند و از خود غرقه می‌شود. 

چپ است، دروغ می‌گوید به راستی. راستش نیز چپ است. دروغ می‌نماید. جاعل است، عشوه‌ی حقیقت می‎کند، حقیقت را از پشت می‌زند. حقیقت را اَدا می‌کند. لیکن حقیقت از روبرو، و به صورت می‌زند.

چپ راست‌نما، راست چپ‌کار، همه با هم، همه در یک زمان، در یک ثانیه، در آغوش هم، با هم فرو می‌ریزند.

ای آسمان!
در این لحظه،
با که بر می‌خیزی؟ در آغوش که؟ 
: «با عشق برمی‌خیزم، با آن بی‌در‌همه‌آغوش.»

حلمی | هنر و معنویت
عشق؛ بی‌در‌همه‌آغوش | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰

خود را رسیده می‌رقصم

شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند. 
روی خود از خلق پوشانده‌ام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.


مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بی‌نوایان نشانده‌ای. هر چند این را خود خواسته‌ام. مرا در جهت معکوس خویش نشانده‌ای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانه‌ای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواسته‌ام.


تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند. 
خود را رسیده می‌رقصم.


حلمی | هنر و معنویت

خود را رسیده می‌رقصم | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Alexander Scriabin - Symphony No.2

۰

آب از سر بشد و کار به قرآن نشود

حال سوزان من و عشق به پایان نشود
آب از سر بشد و کار به قرآن نشود


گله‌ام کشت که با خلق چرا قصّه کنی
خاطر عشق که فرخنده به میدان نشود


عقل جادو‌زده‌ی حیله‌گر حلقه‌فروش
دید جان من و فهمید پریشان نشود


رحمت خاص تو جز مرهم مجروحان نیست
ورنه با هر گده‌ای صحبت جانان نشود


رمز گفتیم و کسی قفل سخن را نگشود
گرچه از سوختگان راز تو پنهان نشود


چند روزی که به جاروکشی معبد زرّین تو رفت
کس ندیدم ز نوازشگری مهر تو گریان نشود


دل دیوانه که از صد خم معراج گذشت
دگر آن کودک پیش از دم طوفان نشود


حکم عشّاق قصاص است و قصاص است و قصاص
جان چو صد بار ز تن در نرود جان نشود


شغل ما خوابروان عقل گمانی نبرد
تا که چون حلمی از این سلسله جنبان نشود

حال سوزان من و عشق به پایان نشود | غزلیات حلمی

۰

خروش خاموشی؛ دیری نمی‌پاید

مردمان آهسته‌آهسته به خواب می‌روند و شب آهسته‌آهسته روشن می‌شود. خاموشان آرام‌آرام حجره‌های خلوت و کار ترک می‌کنند و از راهروهای رخشان می‌گذرند و در کوچه‌های باریک شهر و در میادین نادیدنی به دیدار می‌رسند. خاموشان با مشعل‌های خرد و بیداری در دست، به رقص برمی‌خیزند. خورشیدان روز و مشعل‌داران شب، تا چرخ بچرخد و بشر نو شود.


جامها بالا می‌رود و خون طرب به جوش می‌آید، ظلمت پیراهن می‌درد و دیوان و آمال شوم و سرابهای فکر، به سردابها و سراچه‌های تلخ دوزخ روانه می‌گردند تا در آتش خدا از خویش پاک شوند.


خروش خاموشی‌ست،
و آنچه بر صحنه‌ است دیری نمی‌پاید.


حلمی | هنر و معنویت

خروش خاموشی؛ دیری نمی‌پاید | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی:‌ Warsaw Village Band - To You Kasiunia

۰

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار
فارغ از این هفت روز اضطرار
 
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالا‌مدار
 
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
 
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
 
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
 
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفه‌خوار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار | غزلیات حلمی

موسیقی: Alexander Desplat - The mirror

۰

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

چنین گفت عشق

Photo Manipulation by Akshay Naik

جان به حقایق نیاز دارد، نه به احکام. حکم هرچند برای طبع خام دواست، و فرمان گرچه برای عقل شفاست، لیکن برای قلب، حقیقت نوشداروست و بر جان تنها حقیقت رواست.


قلب، خون تازه می‌خواهد، نه خون مرده‌ی مردابها و خوابها و سرابها. آب باید از سرچشمه بجوشد. آب تازه، آب روح. آب عشق، آب نَفَس. جان عاشق، زندگی می‌خواهد، رقص می‌خواهد، تپندگی و تپیدن می‌خواهد، نه فقه، نه شر، نه قفس.


" قلب، آزادی می‌خواهد.
و آزادی آنِ من است،
و در دامان من است.
پس به سویم این مردگی‌ها بها کنید.
بمیرید و هنر زنده شدن فرا آموزید."
چنین گفت عشق.
با آن نگاه خیره،
آن چشمان خون.


حلمی | هنر و معنویت

۰

نگفتن، نه گفتن

نگفتن،
نه گفتن.
قانون عشق،
قاعده‌ی سکوت.

حلمی

نگفتن، نه گفتن | کتاب لامکان

موسیقی:‌ Mose - Vida

۰

سخن آمد ز دخل بی‌نهایت

سخن آمد ز دخل بی‌نهایت
به خرج عشق گردد از بدایت


سخن آمد خرابان فاش دانند
که جان می‌گیرد این دارالغرامت


سیاق سالکی انکار دنیاست 
سر آری ندارد مرد طاقت 


دلی توفیده از رنج هزاران 
سری شوریده در شطّ مرارت 


تمام عالم از چشم تو پیداست
عجب خوندیده این چشم شهادت


همه هستی به دوشم دوش بردم
سر پایان ندارد این خلافت


سخن آمد چو حلمی از میان شد
خوشا این آفتاب و این لطافت

سخن آمد ز دخل بی‌نهایت | غزلیات حلمی

موسیقی: Tanita Tikaram - Twist In My Sobriety

۰

گوش محرمانه وا کن

همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن

حلمی

همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن | اشعار حلمی

موسیقی: Replacement - Beautiful Ambient Mix

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان