ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم
ای روح بخیز تا که عصیان نکنم
نامردم اگر به وقت مستی دل را
در طایفهی هزاردستان نکنم
در طایفهی هزاردستان جان را
نامردم اگر به سان جانان نکنم
بر قلّه که وقت همچو توفان گذرد
بیعارم اگر که کار توفان نکنم
چون باده تویی درِ غریبان نزنم
چون خانه تویی به حلقه اسکان نکنم
آسان نکشم دست ز پیراهن خاک
تا جام منوّر تو رقصان نکنم
حلمی ز سرای پاک آتش چو گذشت
نامردم اگر دمش گلستان نکنم
ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
آخر ز گردش این جام باستان
جانانخداوشی بر منبر آمده
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازهای کز محشر آمده
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن بادهی کهن هم نوتر آمده
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوهای دگر بر منظر آمده
غزل ۳۱۶.
بی گمان باید که در ارّابه ی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن
زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی به از همرنگ نااهلان شدن
قلب باید ریشه ی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیج عقلان کوچه ی لنگان شدن
روز باید شیره ی شب ها ز خود جاری کند
با نسیم خواب ها باید که هم سکّان شدن
روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیده ی جانان شدن
هر که از هر جا رسد در کعبه ی پنهان خوشست
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن
در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این؛
عصر غیبت این چنین پیمانه ی ایشان شدن
هر زمان فوّاره ی عشّاق را سرچشمه ایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن
رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخم های باستانی راستی درمان شدن؟
منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.
در آگاهی الهی ارزش یک از هزار بیش است. یک جمعیت فدای یک تار موی یک عاشق. آن گاه که عشق فرمان راند، عقل دست به سینه نشسته که اجابت کند. گو کوهها بغرّند، زمین سینه بشکافد، زمانه فرو ریزد، جنگها مردمان خواب مانده درو کند و انقلاب ها آن چنان تخت عاقلان در هم کوبد که تا صد سال به خماری بیندیشند که چه شد این شد و به دسیسه گرد هم آیند که تخت باژگونه راست کنند. و ای زهی خیال باطل که کار هیچ باژگونیده ای راست نخواهد داشت.
آنجا که «یک» حکم می راند، هزار برمی خیزد که فرمان برد. هزار ِخفته در یک آن، یک چشمه از بیداری می چشد و به راه می افتد. آن گاه چون تندباد عشق فرونشست آن هزار با خود می گوید چه شد، ما آن نبودیم. بله شما آن نبودید، شما «یک آن» در اراده ی عشق بودید و در یک لحظه خداوند شما را به کار آن «یک» بی خود کرد. پس خلق نیز چون اراده ی الهی حکم کند، قبض شود و کار خدا کند. حتّی اگر به کسری از ثانیه در بی نهایت. گرچه زودی پس از آن نیز به گمراهی انسانی خویش باز گردد.
پس با یک خوش باشید، ای یکان. آن یک در درون خویش بیابید و عزم آن یک کنید. چون با یک شوید، هزار با شماست و آنگاه نیز که هزار بیراه شد و هزاره از هم پاشید، شما در راه خانه اید. شما از یک اید، حالی در قبضه ی یک اید و به یک رهسپار.
حلمی | کتاب لامکان
بشنو این قصّه که با فریاد رفت
بس که شیرین بود با فرهاد رفت
داستان عشق ما را باد گفت
پس بسان بادها بر باد رفت
بس که جسمانی بدید این چشمها
جان روحانی دگر از یاد رفت
تو میان اسم ها ای روح گرد
آن بخوان با جان که بر لب شاد رفت
نام وی را زیستن خود زندگی ست
هر که با وی دوست شد آزاد رفت
نهی کرد از عقل و بر مِی حکم داد
دل چنین با پیر ِخوش ارشاد رفت
هر که با وی ساخت خوش بیراه شد
هر که بر وی تاخت بی بنیاد رفت
گفته شد هر کس که بر حقّ راه زد
عاقبت بی هوده همچون عاد رفت
در ره عشق تو حلمی راست شد
همچو شاگردی که خود استاد رفت
از "آنچه که به نظر می رسد" تا به "آنچه که هست".
تمام «سفر روح» همین است؛ عزیمت از ظاهر به باطن، از سطح به عمق، از حرف به معنا، از انسان به روح.
می توان ادامه داد: از آیین به آیینه، از خواب به بیداری، از من به خود، از خود به خدا. از مرگ به زندگی، از ذهن به جان، از زمین به آسمان، از خاک به لامکان.
از آنچه که به نظر می رسد هست
تا به آنچه که به راستی هست.
حلمی | کتاب لامکان
نقّاشی: پرنده ی آسمان، اثر رنه ماگریت
از قید شدن آزاد، هستیم چونان هستی
مستیم چونان باده، مستیم چونان مستی
از هر چه که بندی بود بر دست و سر و سینه
برجسته و وا گشتیم چون زرده ز خاگینه
از هر چه خوشی هم غم، هم از دل و هم از دم
یک یک به فنا رفتیم ما با هم و ما بی هم
{ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت
با شیوه ی لیلایت، با سیره ی مجنونت
ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب
حالی تو نوایی ده ای مطرب لامذهب}
امروز چو می رفتم در خانه ی یارانی
دیدم همه جان داده در شیوه ی جانانی
دیدم همه را افسون در خطّ نگاه تو
دیدم همه را در خون از جلوه ی ماه تو
ای ماه چه خونریزی، با ما چه تو بستیزی
هر زردی و سرخی مان بی وقفه تو می ریزی
{ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت
با شیوه ی لیلایت، با سیره ی مجنونت
ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب
حالی تو نوایی ده ای مطرب لامذهب}
بر تاجک سرهامان آزاد چو رود اینک
بر ناوک دلهامان بر باد چو دود اینک
این عالم و آن عالم هر دو به فدای تو
هم دوزخ و هم فردوس هر دو به هوای تو
هم غرب به غوغایت هم شرق به رویایت
در شطّ میان ما هم هر لحظه به هوهایت
{ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت
با شیوه ی لیلایت، با سیره ی مجنونت
ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب
حالی تو نوایی ده ای مطرب لامذهب}
حلمی
ای که با من می پری ای ماه بی پروای من
در بدن در فکر تو، هم با تو اینجا بی بدن
ای درون جنگ ها معنای صلح راستین
ای درون صلح ها معنای جنگ تن به تن
حلمی
من شاهد خاموشم، عشقست که می کوشد
من هیچ نمی گویم، این عشق تو می جوشد
هر کس بدهم وصلت از دست تو می گیرد
هر کس بدهم نامت از جام تو می نوشد
حلمی
آه چه زیباست ریزش بی امان بهمن عشق بر عقل های بادکرده . چه خوش است این هنگامه که می بینی مردمان جهل با تاوان خویش دست به گریبان اند، و چون زمانه ی تاوان است، زمانه ی گذر از تاوان نیز هست. زمانه ی بیداری ست. زمانه ی "آنچه من دیروز ساختم، امروز بر سرم فرو می ریزد"، آن حجابها بر سر دیگران کردن و کنون خود در حجابها فرو ریختن ها. زمانه ی بالا رفتن آن میله ها که دیروز بر دیگران ساختم و آن عقیده حقنه کردنهای باستانی و خودبرتر دانستن ها و کنون به خاک مذّلت نشستن ها. زمانه ی آن مردان عشق را کشتن ها و حال خود به تیغ عشق از عداوت خویش برخاستن ها. آه زمانه ی ویران شدن و زمانه ی برخاستن از خرابه های باستانی جهل و تبختر است. زمانه ی درخشان عدالت است. این، زیباترین ِزمانه هاست.
و چه زیباست موعد بیداری، که از تنگ ترین دریچه ها گذشته باشی و از عمیق ترین نقطه ی شب و مردمانش عبور کرده باشی و چه زیباست آینه بر کردنها در برابر مردمان از گور برخاسته و چه زیباست رسالت عشق که چون می آغازد ستونهای سست می لرزاند و عمارتهای تباهی فرو می ریزد و چون ادامه می یابد لرزه ها و رعدها و آشوب هاست. و آن گاه چون گذشته تیغ دژخیمی بر دژخیمانش کشید و غرورها و به زندان افکندنها و خوارداشتن هایش را با فقر، بیچارگی ها و بی مروّتی های زمانه پرداخت، پس از آن «لحظات برابر» که سلاطین دیروز همه صف به صف در گورها خوابیدند و همه نامردان شیرناپاک خورده ی دهر بر زمین سبز خدا کفّاره ی گناهان خویش پرداختند، زمانه ی رقص ها و خنده ها و در آغوش کشیدنهاست.
من تمام رویای خدا را در خویش دیده ام و همه چیز از دریچه ی چشمانم آهسته آهسته و صحنه به صحنه به بیرون بازمی تابد. وای که جهان چه سرشار از عدالت است و آه خدایا که چه بی رحمانه زیباست عشق.
حلمی | کتاب لامکان
در ظلمت، مردان عشق، چراغداران.
عالم به جستجویشان، همه در انتظار، جملگی در حجاب.
ایشان بر سر جای خویش، حاضر، چون خورشید، هویدا.
لیک آدمی، خفته، غایب، در پشت پرده های وهم و مدح و ثنا.
و هیچ کس این نجواهای زار نمی شنود.
پس خاموش باش دمی
ای آدمی،
و در لکنت جهان
سخن خاموشان بشنو!
حلمی | کتاب لامکان