برادران! بزرگواران! یاران دل! بر مستضعفان بشورید؛ بر مستضعفان فکر و بر مستضعفان حال! بشورید و ایشان را به زیر کشید! بشورید که برابری اهانتیست بر قانون دل. بشورید، که هیچکس با هیچکس برابر نیست، به عیار دل.
حلمی | هنر و معنویت
برادران! بزرگواران! یاران دل! بر مستضعفان بشورید؛ بر مستضعفان فکر و بر مستضعفان حال! بشورید و ایشان را به زیر کشید! بشورید که برابری اهانتیست بر قانون دل. بشورید، که هیچکس با هیچکس برابر نیست، به عیار دل.
حلمی | هنر و معنویت
چنان بیدارم از رویا که رویایش نمیدانم
اگرچه خواب میبینم ولی خوابش نمیخوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش داد
من آن روحم که جز کشتی سرمستی نمیرانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شد
به سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین میگویدم برخیز، فلک میگویدم بنشین
زمین و آسمانها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزد
که میگوید خدا مردهست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازی
که تا لنگرگهت خیزم رسنها را بدرّانم
دمی افتان، دمی خیزان، دمی چرخان و سرگردان
سوی اقیانست خیزم که امواجت بشرّانم
تو شمع طاقتافروزی، چراغ قامتافروزی
چه میسازی؟ چه میسوزی؟ مبادا شرم و دامانم
بخوان حلمی سرگردان به مستی، طالعت این است
تو خطّ باده میخوانی و من پیمانهگردانم
در جستجوی لحظهی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح میریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین میکَنَم و به زمان فرو میریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز میروند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو.
به وصل نمیاندیشم و به هجران.
به عشق میاندیشم
که جز آن در اندیشهام نیست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Worakls - Coeur de la Nuit
ناکسان آفتاب نمیدانند
گوهر شراب نمیدانند
سر به چاه خود فرو کرده
قصّهی ماهتاب نمیدانند
درب آسمان به خود بسته
جز زمین خواب نمیدانند
کاسهی شکست میبندند
جز ره لعاب نمیدانند
کودکان فکر و اوهامند
ذکر بیحجاب نمیدانند
عیسی زمان نمیبینند
تشنگان راه آب نمیدانند
گفت حلمی به وقت دریابند
حالیا این صواب نمیدانند
موسیقی: Giolì & Assia - Inside Your Head
تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان
تو بجو حروف رقصان، تو بجو شراب جوشان
تو بجو به هر دو سویت، به درون و روبرویت
تو بجو به هایوهویت، به سرود و رقص عریان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست افتان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست خیزان
سر آن گرفته این شب که ز قلّهها بخیزد
دم آن گرفته این تب که کشد مرا ز انسان
برو آدمی چه سانی که سراب عقل خاک است
برو خادمی بیاموز به حروف و رمز رحمان
برو این چنین نپایی، که به ساعتی و جایی
برو بیزمان به پا کن سر و سین و پای لرزان
به خروش لامکانی تو بجو عبور آنی
بِنِشین میان خویش و به سفر بپاش ویران
ضربات عشق بشنو که نوید روح دارند
نفسی بمیر گریان نفسی برآی شادان
تو بزن که باده آمد، به دمی گشاده آمد
به سخن چکید حلمی ز لب خدای پنهان
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش میخوانم.
باری زمان فروخفتن توفان است، تا پایههای لرزانشده به آرایشی کذب فراخیزند و چهره و جان رسواشده بیارایند، که نه هرگز هیچ نبوده و نخواهد بود. گردنهای افراشته به کبر و دهانهای گشاده از ناسزا لیکن خاموش ماند. آری که بشر به تلخی میآموزد و به برکت رنج برمیخیزد.
قاضیان نامروّتی کنند و وکیلان دروغ بندند و رهبران خم به ابرو نیاورند، و خلقان از طبع کج خویش رنج کشند، زاری کنند، لیکن دریابند. عاشقان عاشقی کنند، از عاشقیشان جهانها بیاشوبند و به خاک افتند و به پا خیزند. آن زمانه که از توف رنج و بلا عاقلان عاقلی فراموش کنند، عاشقان چنین نخواهند کرد، چرا که عاشقان بیدارند و هرگز در خوابهاشان نیز یک دم پلک فرو نمیکشند.
عاشقان بیدارند،
و حاکمان پنهان جهاناند.
حلمی | هنر و معنویت
بر لبهی تیز تیغی به قامت آسمان گام برمیدارم. گاهی به شتاب میخیزم، گاهی به سلّانگی و ناز میخرامم. گاهی میایستم بر جهانهای فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمیزنم. یکی را بیدار میکنم، به راه خویش به بالا ادامه میدهم. گاهی پریشانشدهای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره میکشد، پس فرو میآیم، دست میگیرم و دست میافشانم.
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت
روح به بطن و اصل نظر میکند. انسان خویشفراموشکرده، از خودبریده، از روحبیخبر، به عوارض نظر میکند. چون حباب که به حباب مینگرد و آن دگر بلعیده میشود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حبابها در دامنش میشکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر میکند و در خدا تنیده میشود و در خدا میگسترد.
حلمی | هنر و معنویت
ای دریغ از من که روزی اینان را تنگ در آغوش میفشردم، مگر که هنر آموزند و راه و رسم زندگی. ای دریغ از من و سخت افسوس و دو صد ناسزا بر من، که روزی ایشان را تنگ در آغوش فشردم، مگر که کودنانِ شر خیر آموزند و به روشنی برخیزند.
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم، آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیتها ندادیم و با آیینها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیشتر از بالا خوانده شده بودیم.
هیچ نمیدانم چگونه این عظمت پیش رو پیموده خواهد شد.
چگونه میتوان در برابر فروتنی سر کشید،
مگر آنکه بسیار دریده بود.
چگونه میتوان به آفتاب پشت کرد،
مگر آنکه بسیار تاریک بود.
بسیارتاریکی فرو خواهد ریخت،
و بسیارروشنی بر خواهد خاست.
هیچ نمیدانم
این عظمت پیش رو
چگونه پیموده خواهد شد.
حلمی | هنر و معنویت