در دور فلک بسی سفرها کردیم
در حادثهی عشق خطرها کردیم
تا خارج از این گردش باطل گشتیم
دیدیم و شنیدیم و خبرها کردیم
موسیقی: کارل جنکینز - ترانهی روح
در دور فلک بسی سفرها کردیم
در حادثهی عشق خطرها کردیم
تا خارج از این گردش باطل گشتیم
دیدیم و شنیدیم و خبرها کردیم
موسیقی: کارل جنکینز - ترانهی روح
آنجا میروم که کارهاست. آنجا میروم که خارهاست و در میان خارها گلزارهاست. آنجا که درد بیشتر است و دشواری. آنجا میروم و مرا چنین هجرتی خوش است و عشق را چنین روانکردنی. پیش از آمدن چنین گفتم که آنجا میروم که درد است و جهل است و تاریکی است و غیبت است، و حال نیز چنین میخواهم و چنین میگویم. میروم آنجاها آتش تو بیفروزم. و چنین کردم و چنین خواهم کرد.
آنجاها میرویم، آن کوههای سخت، و بدانجا بر این امواج شوریده برخواهیم نشست. آن روزهای سرد را تشنهایم، و آن سختیها را مشتاقایم، به یافتن جانهای خستهی از خویش درماندهی به جستجوی راه، به جستجوی تو. آنجا میرویم و از آنجا به همه جاییم.
آنجا میرویم که از آنجا آمدهایم، بدان سختی ناهموار، بدان وحشی رامنشدنی، بدان تلاطم جانگداز، بدان سرمای گرم! آنجا میرویم که عشق را شعلهها و زبانههاست. از زمهریر نمیاندیشیم و از آتش خوف نمیکنیم. در مرزهای آتشین میزیایم و در این آتشها میخندیم و میرقصیم و مست میکنیم و در مستی کار تو میکنیم.
ما راستانایم
و ما را هنر چنین خراببودنیست،
خرابِ بودن.
حلمی | هنر و معنویت
ما صبح سر از خمار بالا داریم
در نام تو پیمانهی دریا داریم
چون در شب تاریک سفرها کردیم
در وقت سحر بسی خبرها داریم
حلمی
وقت آن شد آنچه میدانی کنی
اندکی گاهی پریشانی کنی
اندکی از خویشتن بیرون پری
ماورای هر چه میخوانی کنی
از حجاب عقلها سر برکشی
پا دهد رقصی به عریانی کنی
شعلهای گرم از درون سینهات
وقف این دنیای یخدانی کنی
وقت آن شد ساز شیدایی زنی
شکرگویان رقص سبحانی کنی
منقضی شد کودکی و بیرهی
تو رهی رفتی که رهرانی کنی
تا بگیرد پر دو دستان دعا
همچو بازان رزم روحانی کنی
عاشقا ناسازها در سوزتر
آب هم بر هر چه سوزانی کنی
از سفر بازآمده بسیار نیست
حلمیا وقت است چوپانی کنی
هدیه ای از عشق، هدیه ای از رنج. نوش قلب عاشقت. و این بوسه ی آتشین خدا جداره های سخت قلب می سوزاند و آن یاقوت سرخ تپنده به تو می نمایاند. هماره عشق، هماره رنج و هماره تابش سرخ گوهر دل.
هماره راههای ناهموار و هماره همّت های پولادینِ در عشق سربرآورده. هماره رزم و در فاصله ی دو رزم، بزمهایی از نور و نوا. در بحر عشق، هماره راندن. بی هیچ مکث، هماره پرواز. چون بنشستن، برخاستن، چون غنودن، ایوان فلک آراستن.
دنیا، هیچ، همه هیچ، لحظه ای به منظره اش ننگریستن. چون موشک به دنباله ی آتشین، سفری مستقیم به مقصد قلب خدا. راه در برابرت گسترده، همه چیز را به راه وانهادن و بی غباری درنگ، سر به ماه سپردن.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: ارکستر سه نفرۀ آرشیدوک از بتهوون
کودکان به زمین دل بسته اند و زمین را می پرستند. کودکی گفت اگر زمین را به درستی بشناسیم، نیازمان به آسمان رفع می شود. پنداری زمین یک سطح بتنی ست که از راست و چپ تا بی انتها کشیده شده است و آسمان فضایی ست بالای سر و در آن تنها دشمنان و اجانب و بیگانگان زیست می کنند. عزیز دل! زمین میان آسمان است. زمین از آسمان پدید آمده است. حال تو اگر معنوی درنمی یابی همان مادّی را که دوست می داری دریاب. جنس تن تو از جنس اجرام است. تو به معنای مادّی نیز از آسمانی. زمین پاره ی تن آسمان است.
کودک زمین پرست چنان بر مذهبی زمین پرست خرده می گیرد که گویی این کودک، شناسِ زمین است و آن مذهبی، شناسِ آسمان. عزیز دل! مذهبیون را با آسمان چه کار؟ ایشان از تو زمینی ترند و در کار و بار و ستایش و پرستش اجناس و اجرام زمینی اند، تو به خویش خوش که بنگری خواهی دید که تو نیز به تأسی از ایشانی. تو از ایشانی و ایشان از تواند و شما برادران تنی زمین اید، حال روزی به یک ادّعا و روزی به ادّعای دیگر. با این همه هر دوی شما کودکان زمینی، چه به انکار و چه به ادّعا، از آسمان آمده اید، همین حالا در میان آسمانید و پس از این هم به آسمان می روید. چرا که من حیث المجموع همه جا آسمان است.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Arros - Find Yourself
و سپس عشق
این بدنام شده ترین واژه ی جهان
سر بر آورده از تاریک ترین لحظات انسان
سر بر آورده
نه به تطهیر خویش
که به تطهیر انسان
این خودکامه ترین ترین موجود جهان
این خودشیفته ی گردن افراشته ی جان
سر بر آورده عشق
به خاکش زند
و از خاکدانش بیرون کند.
و انسان
سرگردان
در کنار مقبره ها، نامها، یادها
در گردش فصل ها
بی هیچ اصل
و انسان
مشتی از خاک متکبّر
لحظه ای از خواب غفلت
عشق آمده رسوایش کند
این بدنام شده ترین واژه ی جهان.
و سپس دل
و جاده ای تا بی انتها کشیده
و آنگاه آتش و دُور شعف
وآنگاه قامت روح و هدف
بر آب رفتن چون کاه
بر باد رفتن چون آه
مرگ پشت مرگ
بیداری پشت بیداری
میلاد پس از میلاد
رقص در رقص
و فریاد در فریاد
قرن در قرن
هزاره به هزاره
اشک در خنده
و خنده در خون.
و آنگاه بیداری
و عشق
به هستی نو
و روح
در انسان
بی انسان
به دیدار خویش برخاسته.
حلمی | کتاب لامکان
نقاشی از آلن کوپرا
موسیقی: Fata Morgana - Inbetween Worlds
حقیقتپیشه شو، این راه پیما
خروش کشتی ناگاه پیما
به وصل بندر و لنگر میندیش
به وصل دورها تا ماه پیما
روح برای سفر نیازی به روادید ندارد. هر جا بخواهد، همانجاست.
حلمی
منبع: کتاب روح delbarg.ir/helmi/rooh
سرانجام باید عزم کرد بدان راه که پیش تر هیچ کس در آن قدم ننهاده و بدان سفر راهی شد که هیچ مسافری به خود ندیده است.
تاریخ زمین را تمام زیستن،
آنگاه زمان آغاز تاریخ آسمانی روح.
حلمی | کتاب لامکان
مسافر روح، هیچ چیز حتّی فضای خالی را با خود نگه نمی دارد. دست خالی به پیش می راند به فتح آسمانهای نو. تنها قلب از شوق پر است و گوش از موسیقی های بهشتی. آن را نیز نگه نمی دارد.
حلمی