رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل
سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل
غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل
این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بیهمگی تا به سر قامت دل
آه که خامی مکنی، حسنختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل
نوقدمی دوش مرا خطبهی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل
حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل
عاشقان مجرای عشقاند ای عزیز
عشق اینجا اصل و عاشق ریزریز
عشق را جویید بر روی زمین
ماورای هفت راه و هفت دین
با زبان میزده گفتند خوش
آن سلاطین پر از گفتِ خمش:
سوی ما تا بینهایت راه دور
بر زمین جوییده باید این عبور
گرد پای سالکان سختجان
سرمهی چشمان حقمردان جان
سالکی از مال و نخوت باخت سر
واصلی با کبر و شهوت ساخت در
زان درِ آتشزن بیهودهسوز
عاقبت سوزید این بیراهدوز
ساز عاشق خارج از این سازهاست
آنچه عاشق میزند از رازهاست
رازها از مردم عامی نهان
با عوام همچون عوام ای جانِ جان
خاص را دیدی ولی لنگر بزن
خاص را از دل بگو و سر بزن
گاه مهدیسی خر یک گاو شد
گاه ناچیزی بری از داو شد
داو دل چون شد دگر بی اختیار
عقل باز و آب زن جان بی گدار
سر به قبله این تو و آن قبله پوچ
خواه تو مکّه نشینی یا که یوچ
عارفِ ملحد بداند این رموز
آنکه روزش شب شد و شبهاش روز
سالک دانا که عقلش سوخته
مشعلش از جام دل افروخته
**
داستان دل بخوان و رام شو
با سپاه عاشقان همگام شو
کیسهی اندوخته خوش پارپار
دور باد از خانهات این هشت و چار
موعد رمضان و وقت این ملات
بادهی عشق و خماران ماتِ مات
دست جام و لب تر و هنگامه خوش
گفت سلطان: نقطه و وقت خمش
سرگشته و حیرانم زین بازی جانفرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کرانفرسا
سامان خراباتی در چشم تو میبینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهانفرسا
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهانفرسا
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمانفرسا
راهیست که سامانش بیکاری و بیماریست
ما کار نمیجوییم ای کار امانفرسا
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روانفرسا
تا باد بهار آورد طوفان همه گلها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزانفرسا
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیانفرسا
آن روح بازیگر صد روی دل دارد
یک بو چه میجویی؟ صد بوی دل دارد
در هر نهانخانه صد ساز بنوازد
هر صوت جادوییش صد سوی دل دارد
با مطرب و باده آوازهخوان هر دم
در رقص بیخویشان هوهوی دل دارد
سوی نهان گیرد، سرّ نهان گوید
بازوی جانپرداز، زانوی دل دارد
با زهد ظاهربین صد نرد میبازد
چشمان دریایی، ابروی دل دارد
با پهلوانان هم سرپنجه بندازد
زیرا که با ایشان پهلوی دل دارد
شاهان بیتقوا با وی نه بستیزند
زیرا دو صد برج و باروی دل دارد
از کار بیکاران صد گلسِتان چیند
هم او که انواع جادوی دل دارد
حلمی که رویین شد از تیر بدخواهان
صد شه به دربانی در کوی دل دارد
گشودن دیوان غزلیات حلمی
به کار واژهپردازی نباشد شعر، میدانی
فقط عشق است در میدان، کلام عشق میخوانی
درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نور
بخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی
شب میخانه رخشان است، بیا تا جام برگیریم
رهایت سازد این جرعه تو را ز اقران تحتانی
چه از ارکان بیجان طبیعت جلوه میخواهی؟
سرشت باده پیدا کن که پیراهن بدرّانی
سر پیمانه سویت شد که دیگر وقت رسواییست
بکش پس پیشتر هویی که یارت آید او آنی
سوی این مردم خفته که جز مردن نمیدانند
تو بذر زندگی افشان ز باغ روح یزدانی
الا ای جام دیرینه کجا آن ساقی سرخوش
کز آواز بلورینش دل ما را بپرّانی
شه نادیده فرماید که حلمی دیده آذین کن
که شب سوی تو میگیرد دلارامت به پنهانی
ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
آخر ز گردش این جام باستان
جانانخداوشی بر منبر آمده
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازهای کز محشر آمده
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن بادهی کهن هم نوتر آمده
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوهای دگر بر منظر آمده
ای غرقهی روح! نوشدارو با توست
ای راحله! در حادثه پارو با توست
ای دوست که در وادی طوفان گردی
میروب خس و خاک که جارو با توست