سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم
آن جامه‌ها بپوشم، این پیرهن در آرم


شهلای شهر جادو در خواب دوش دیدم
گفتا تو همّتی کن، من نیز لشکر آرم


هر سو نظر فکندم جز دشمنان ندیدم
پس تیغ در کشیدم این قصّه‌ها سر آرم


این چرخ هشت و چاری وین گردش نزاری
یک آن چو پر بگیرم در روح پرپر آرم


هستی دمی نیرزد،‌ شرمم چنین نشستن
باید به وصل دیگر عزمی تناور آرم


از آدمی نخیزد یار نجات گشتن
من خود اسارت خود در خویش آخر آرم


درویش خویش گشتم تا نام دوست گیرم
هر نام چون بدادم زین گفت بهتر آرم


حلمی به کار مستی باید شکار رفتن
شاید که صید حیران تا جام احمر آورم 

با سرکشان نشستم تا جان ز تن بر آرم | غزلیات حلمی

۰

هنر از تَکان بخیزد..

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بی‌خودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست | غزلیات حلمی

۰

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد
به شب خورشید می‌گیرد، سحر دلخواه می‌تابد


ملات عشق ورزیدن دماغ روح می‌خواهد
دو صد سرباز می‌میرد، نهایت شاه می‌تابد


به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه می‌تابد؟


سلام عشق می‌گویم، قیام عشق می‌بینم
سرود عشق می‌خوانم کزان همراه می‌تابد


به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته می‌خوانم که خطّ ماه می‌تابد


به حلمی داد ناهنگام خبر از خانه‌ی بی‌نام
نهان مادام می‌رقصد، عیان ناگاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد | غزلیات حلمی

۰

آفتاب خروش

یا آنکه رنج راه را به تمامی در می‌یابد یا که به تمامی فرو می‌ریزد. یا بی‌ سرشت بر مرزها چنبره می‌زند، بلعیده‌ی دیو و فضله‌خوار غریو - اُف! - یا سرشت باز می‌یابد و خاموش و دل‌‌آوا ترانه‌ی ظفر سر می‌دهد. 


یا به خانه بازمی‌گردد، 
یا در زمین سوخته 
به زبان الکن و آوای حزین
بر برکت بی‌شکرانه کف‌رفته می‌زارد.


ستاره‌ی سروش، و آسمانی که بر کرانه‌های ناپدید سینه می‌گشاید. آفتاب خروش، آنگاه که وحوش در میانه و زمین را طاقت این همه نیست.


سر فراز کن! 
اخگران را بنگر!
از سینه‌کش نامنتهای عدم
می‌آیند ناتمامی تمام کنند‌.


حلمی - کتاب اخگران

آفتاب خروش | کتاب اخگران | حلمی

۰

خانه‌ی سکوت و پنهانی..

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم

 
روحم و ستاره می‌چینم در دیار هیچ تاییدن 
عاشقم خدای می‌ریسم، وارث خدای پنهانم


هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمی‌دانم


کافری که عشق می‌ورزد، مومنی که کبر می‌کارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم


سگ‌صفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای می‌جویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمی‌خوانم


شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمی‌دانم چون رسیده باده در جانم


قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشه‌ها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم


در سحر به چنگ بالایان سینه‌ام ز عشق می‌جوشید
نور و نار دوست می‌پاشید از دهان و دست و دامانم


حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم | غزلیات حلمی

۰

در سرم خیال می‌پیچد..

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید
گلشنِ ز موج تابیده قلب این هَزار می‌روید


لحظه‌ی عبور جانم را خرج آفتاب می‌کردم
یخّ تیره آب می‌کردم آنچنان که یار می‌روید


چشم باده دور می‌بیند او که بی شعور می‌بیند
جامه‌ی غیاب چون شویی حقّ آشکار می‌روید


شیخک شرور می‌گوید ختم‌ آسمانها با ماست
توأمان که خنده می‌گرید بر دو کتفْش مار می‌روید


من نهان به خلق رحمانی از دلم سرور می‌پاشم
او عیان به داغ پیشانی از سرش شرار می‌روید


حلمیا به ظهر آدینه فسخ شد حدیث پارینه
عاشق از ظهور آیینه فرق این مزار می‌روید

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید | غزلیات حلمی

۰

سخن از کجاست؟

سخن از کجاست؟
از طبیعت است که سنگ می‌روید، 
از خداست که روح می‌زاید.


سخن از کجاست؟
از آسمان عدم، 
و از آفتابی‌ترین نقطه‌ی دم.


سخن از کجاست؟
از دختران بهار، 
و از آنان که ناگشوده عریان‌اند. 


حلمی  - کتاب اخگران

سخن از کجاست؟ | کتاب اخگران | حلمی

۰

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد
آن روز به پایان شد، این شام خموش آمد


از هیچ که می‌ریزد یک هیچ دم رفتن
یک هیچ دگر بیزد کز لحظه‌ی جوش آمد


با این همه تن تنها، بی تن منِ جان‌آوا
بی من منِ جان‌فرسا در عشق به هوش آمد


یک ثانیه غفلت شد، یک عمر پشیمانی
آیینه چو بشکستی آدینه‌فروش آمد


زین چلّه ولیکن خوش جان سوخت به کام حق
جان خام بُد و اینک خوش پخته به کوش آمد


حلمی به خط شنگرف بنوشت کلام دل
زین مصحف نورانی هم باده به نوش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد | غزلیات حلمی

۰

عشق..

عشق؛
به پاکیزه‌ترین،
به سخت‌ترین شکل ممکن.


حلمی - کتاب اخگران

عشق.. | کتاب اخگران | حلمی

۰

کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر

کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر
واعظان حجب و حیای در صف خرابخانه نگر


دختری به شیخ می‌خندد، یک شبح به خویش می‌بازد
بهجتی طلسم می‌ریزد، شام عارفانه نگر!


من شبی به خواب می‌دیدم این همه که خار چشمان است
من شبی خراب می‌دیدم‌، تو کنون خوشانه نگر


آسمان ستاره می‌بارد، جان من خراج بگذارد
ای زمین که خوب خاموشی امشب این سمانه نگر


از عمامه جهل می‌پاشد، از عبا فتن سرازیر است
الّهت به جبن می‌خواندی، اهرمن به خانه نگر


ای دل از خروش رحمانی بر تو این خرابه رقصانی
زلفک خیال می‌بند و آن جهان روانه نگر 


کاوه‌ات ز خویش می‌خیزد، نامه‌ی ضحاک می‌پیچد
حلمیا به ساعت جام چرخش زمانه نگر

کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر | غزلیات حلمی

۰

چقدر زیباست!

: چقدر زیباست!
: چه؟
: درخشش باده در جام.
: خداست.


حلمی - کتاب اخگران

چقدر زیباست! | کتاب اخگران | حلمی

۰

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها
هم سوخت زندان من و هم من رها شد از شما


ماهی بی‌دریای دم، از موج و طوفان عدم
پرواز کرد و بی‌قدم آمد ثریّای نوا


این موسقی از ناکجاست، آن سوی این گفت‌ و‌ صداست
در آسمان بی‌هواست این پر کشیدن‌های ما


مطرب چو از غم ساز کرد، چون بی هنر آواز کرد
بی راز جان افراز کرد، فاشش مکن این خانه را


بی‌مکتب آید سوی ما، پخته بداند کوی ما
دل‌جوی ما بی‌سوی ما شر سوزد و یابد سزا


بی دین و ایمان خوش‌‌نشین بهتر ز اوباش حزین
ملحد به یک جام برین از عشق می‌گیرد شفا


رویای شبهای ازل! ای زیر دستانت اجل!
فرمانده‌ی چرخ دغل! این چرخ را بِکّن ز جا


حقّ تو نی خیر و شر است، نی بند شاه و لشکر است
دو می‌زند یک می‌برد این راستمرد آشنا


بنگر به راه و ماه بین، استاد دل را راه بین
ای گمشده در چاه تن! ای بی‌خبر! ای قلّه‌سا! 


حلمی صلای جام داد، دل رهن بود و وام داد
این قسط را بی نام داد بر خطّ دیرین وفا

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها | غزلیات حلمی

موسیقی: Karl Jenkins - Palladio

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان