چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
آه چه زیباست ریزش بی امان بهمن عشق بر عقل های بادکرده . چه خوش است این هنگامه که می بینی مردمان جهل با تاوان خویش دست به گریبان اند، و چون زمانه ی تاوان است، زمانه ی گذر از تاوان نیز هست. زمانه ی بیداری ست. زمانه ی "آنچه من دیروز ساختم، امروز بر سرم فرو می ریزد"، آن حجابها بر سر دیگران کردن و کنون خود در حجابها فرو ریختن ها. زمانه ی بالا رفتن آن میله ها که دیروز بر دیگران ساختم و آن عقیده حقنه کردنهای باستانی و خودبرتر دانستن ها و کنون به خاک مذّلت نشستن ها. زمانه ی آن مردان عشق را کشتن ها و حال خود به تیغ عشق از عداوت خویش برخاستن ها. آه زمانه ی ویران شدن و زمانه ی برخاستن از خرابه های باستانی جهل و تبختر است. زمانه ی درخشان عدالت است. این، زیباترین ِزمانه هاست.
و چه زیباست موعد بیداری، که از تنگ ترین دریچه ها گذشته باشی و از عمیق ترین نقطه ی شب و مردمانش عبور کرده باشی و چه زیباست آینه بر کردنها در برابر مردمان از گور برخاسته و چه زیباست رسالت عشق که چون می آغازد ستونهای سست می لرزاند و عمارتهای تباهی فرو می ریزد و چون ادامه می یابد لرزه ها و رعدها و آشوب هاست. و آن گاه چون گذشته تیغ دژخیمی بر دژخیمانش کشید و غرورها و به زندان افکندنها و خوارداشتن هایش را با فقر، بیچارگی ها و بی مروّتی های زمانه پرداخت، پس از آن «لحظات برابر» که سلاطین دیروز همه صف به صف در گورها خوابیدند و همه نامردان شیرناپاک خورده ی دهر بر زمین سبز خدا کفّاره ی گناهان خویش پرداختند، زمانه ی رقص ها و خنده ها و در آغوش کشیدنهاست.
من تمام رویای خدا را در خویش دیده ام و همه چیز از دریچه ی چشمانم آهسته آهسته و صحنه به صحنه به بیرون بازمی تابد. وای که جهان چه سرشار از عدالت است و آه خدایا که چه بی رحمانه زیباست عشق.
حلمی | کتاب لامکان
با این شب عشق هر که آوا دارد
اینجا گذری سوی دل ما دارد
هر کس که رسید و سخن حق بشنید
بی شک که دلی بسان دریا دارد
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
آنچه از جهالت سخت تر است، اصرار بر جهالت است. امّا با این حال این از خود جهالت محض که تاریکی مطلق است بهتر است و یک مرتبه بالاتر است. چرا که روح در این مرتبه از جهالت خود آگاه شده و با این همه هنوز می خواهد به دخمه های تاریک و نمور آگاهی پیشین خود بازگردد و در زندان انفعال و سستی روزگار بگذراند. روح در هر مدار که نوتر می شود، تا مدّتی در انقباض مدار پیشین خود و آن ارتعاشات ِپشت سرگذاشته شده است. عزم راسخ، فروتنی در برابر درسهایی که زندگی در برابر می نماید، انظباط و ایمانی عالی می طلبد تا یک روح ِاز ظلمت ِجهالت ِخود رهانیده شده، از اصرار خود و طلب بازگشت به وضعیت سابق دست بردارد. ورنه در هر مرتبه از رشد هماره امکان بازگشت به مرتبه ی پیشین وجود دارد.
روح باید هماره بتواند از پافشاری بر آنچه که دیروز بود، آنچه که امروز هست و فردا نخواهد بود دست بردارد. یک روح جویای حقیقت، یک طلبه ی جان، باید بتواند با آیین نو شدن خو بگیرد و این را بداند که همیشه در تغییر خواهد بود. نشان تغییر این است که شما آنچه دیروز دوست داشتید را امروز دوست ندارید و آنچه دیروز می خواستید را امروز نمی خواهید و آنچه دیروز می کردید را امروز نمی کنید. آنگاه که نو می شوید ابتدا نگاه شما به زندگی نو می شود و سپس همه ی چیزهای بیرون نیز آهسته آهسته نو می شوند. آگاهی که نو شد، دوستی ها نو می شوند، کردار نو می شود، خیال نو می شود و گفتار نو می شود. روح نو شده باید بتواند در هر مرتبه با نظام آگاهی جدید خود خو کند.
روح باید شکرگزاری را بیاموزد و هماره باید در وضعیتی از سپاسگزاری به سر ببرد. چرا که آنچه امروز هست بیش از آنکه از سر همّت خود باشد از برکت همّت بلندنظران و روح تازان است. او باید بتواند شکرگزار باشد و جان خود از آفت خودرأیی، انتقاد، انفعال، وابستگی، خودبزرگ بینی و خودکوچک پنداری پاکیزه کند. روح ِرهایی یافته ی ِجویای حقیقت، در وضعیت جدید خود باید همّت گمارد که خود را از شرّ دو سیاهچاله ی افراط و تفریط، این دو منتهی الیه هیولایی حفظ کند. باید افتادگی بیاموزد، در راه هدفی والا گام بردارد و از خاموشان هر آنچه بر او از سر عشقی بی چشمداشت روانه می شود به جان پذیرا باشد. ورنه «رحمت عاشقان و نگاه خدا» اگر چه بی چشمداشت، امّا همیشه نیست. روح ِرهایی داده شده باید مزد رهایی خود را با عرق جان و همّتی که در راه خودشناسی شایسته است بپردازد.
حلمی | کتاب لامکان
صحبت تنهایی و یار نهان و بهشت
چیست در این چرخ پیر خوشتر از این سرنوشت؟
جان من و کشت دل، خاک تو و خشت گِل
سهم من آوای دور، سهم تو این چرخ زشت
حلمی
در ظلمت، مردان عشق، چراغداران.
عالم به جستجویشان، همه در انتظار، جملگی در حجاب.
ایشان بر سر جای خویش، حاضر، چون خورشید، هویدا.
لیک آدمی، خفته، غایب، در پشت پرده های وهم و مدح و ثنا.
و هیچ کس این نجواهای زار نمی شنود.
پس خاموش باش دمی
ای آدمی،
و در لکنت جهان
سخن خاموشان بشنو!
حلمی | کتاب لامکان
بر گرده ی نور آسمانی دارم
در رایحه ی صوت جهانی دارم
تو فاضلی و بخت بلندی داری
من عاشقم و جانی و آنی دارم
حلمی
اخلاقیات، تقوا، تعّهد، ایمان و عمل صالح تا زمانی که عشق نیست هیچ کاری نمی کنند. تنها عشق که کیفیّتی بی مزد و منّت و بی چشمداشت دارد می تواند در این کالبد زیبا امّا خفته ی اخلاقیات نفس حیات بدمد و به حرکتش اندازد. عشق خود حرکت است، جوهر حیات است، نفس خلقت و دم خلّاقیت است و بی عشق برترین سجایا جز الفاظی در کتاب نیستند و برترین اخلاقیات جز مجسمه ای مرمرین و شکیل، که با پتک آهنکوب شرارتهای نفس انسانی فرو می ریزند.
پس عشق را دریابید ای بی چرا زندگان، که عشق دلیل بی دلیل زندگی ست، و عشق را دریابید ای واعظان فلسفه های رنگین و ای مغزهای چریده ی سنگین، و عشق را دریابید ای مؤمنان سرای سایه ها و آستانهای بی دوست. عشق را دریابید تا از کتابها فراتر روید، از صحن ها بگذرید و از گنبدها برخیزید. عشق را دریابید که کلید دروازه های آسمان و عمل است. آن گاه لب از هرزه سخنان بی عمل فرو خواهید بست و به «راه» خواهید افتاد.
حلمی | کتاب لامکان
ای که هر دم می کنی تشبیب عشق
تو چه گویی از گریب و جیب عشق
تو چه دانی عشق را ای مستحیل
رو رو بیرون از در تقریب عشق
گر تو باشی نیستی جز دیب عقل
تو نداری نقش از تذهیب عشق
تو مرا شب خوانده ای، آری شبم
شب منم رخشنده از تضریب عشق
چشم منشورم مرا تکثیر کرد
جان من بر بام دل در شیب عشق
رستنی خواهم از این هشتی سرخ
تا ببینم آبی تحبیب عشق
حلمیا گر وصل می خواهی، خموش!
نیست این بی پردگی ها زیب عشق
از گستره ی درک به دور، سر در خود پیچیده، دیوانه، رها. چنین خوشم.
با آفتاب نشستن، حال آن که جمعیتی در انتظار او، در وهم و در حجاب.
در گریز از خویش؛ آدمی. من؛ بی خویش، با دوست، بی همه ی با همه.
جاریستم در رگ عشق، جاری چو هزار رود، در هزار پود.
با کیستم؟ من کیستم؟ من؛ عشق، آتش، نور، دود.
حلمی | کتاب لامکان