سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تو چراغی، روشن از تو آفتاب

تو چراغی، روشن از تو آفتاب
دیده ام شب در پناهت ماهتاب


دیده ام زیر پرت خورشیدها
قلبهای مست از تو تاب تاب


دیده ام من کمترین روح ها
صورت پنهانی ات هرشب به خواب


دیده ام من عقل های زورکش
محضرت گویی که در روز حساب


گشته ام من روزها هر روزها
عمق اقیانوس چشمان تو باب


آنگه از آن باب ها بر خلق ها
بسته ام صدقرنها از اضطراب


برگشودم وانگهی پیراهنت
پر نمودم قلبها از عشق ناب


خلقت پیچیده در خود باز شد
با حروف قلب حلمی بی حجاب


۰

نیست با ما غصّه ی چرخ دنی

نیست با ما غصّه ی چرخ دنی
نیست با ما همّ صلح و دشمنی
نیست با ما هستی و هم نیستی
واشگفتا این سلوک بی منی 
حلمی

دوبیتی حلمی - نیست با ما غصّه ی چرخ دنی

۰

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقش پرست
 
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
 
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حقّ به برکت بدهد باده اش از ساغر هست
 
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
 
دل میالای به شرّ و برو زان چشمه ی پاک
جرعه ها نوش کن و گوش کن آواز الست
 
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
 
دیدمت خسته و نالان به دلی خواب زده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
 
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکده ها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
 
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست

۰

عقلها و قلبها

عقلها اگرچه درخشان خوش اند، امّا این قلبهای درخشان اند که کار می کنند. این قلبهایند که راههای زرّین می گشایند، عمارت های جاودانه می سازند، رقص و موسیقی و کلمه در هم می بافند و تمدّن ها از هیچ برمی آورنند.


عقلها اگرچه درخشان خوش اند، چه بمانند و چه فرّار و دوان به هر سو که قدر دانسته شوند، امّا این قلبهایند که استوار به مدار خویش می تپند و سرزمین ها برکت می دهند.


حلمی | کتاب لامکان


۰

دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کند

دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کند
در قفس مرغ غزلخوان خوش آوا چه کند
 
تا خدا پر زد و ایوان فلک تاب نداشت
هوزنان دست فشان جز به تمّنا چه کند
 
شعله تا منزل خورشید چو در سیر خوشست
در مه و جلوه ی عاریّه تماشا چه کند
 
طرب از چشمه ی خوابست و صفای دل ما
ورنه دل با خموشی شب صحرا چه کند
 
عیش مستانه کن و باده ی دردانه طلب
عاشق مست مگو با غم فردا چه کند
 
سر سجّاده به دیوان مَلِک خواهم داد
لشکر آینه با آن بت خارا چه کند
 
مُلک و نام و غزل و باده از آن دل ماست
مردم خوابرو با جام مطلّا چه کند
 
صحبت عشق تو شد، غیر تو و حرف تو نیست
کوسه ی آب تو در ساحل و دریا چه کند
 
دل من برد بدان اوج فلک آن شه مست
مانده این جاست که با مردم حاشا چه کند
 
حلمیا روح شو فارغ کن از این خاک دلت
ملّت خفته بدین صوت دلارا چه کند

 

۰

آنان که بر زمین اصلاح طلبان نام دارند..

«آنان که بر زمین اصلاح طلبان نام دارند به حقیقت افسادگران اند. ایشان فرزندان دنیایند، صاحبان دنیایند، و در لباس ظاهر می زیند و در لباس ظاهر می میرند. اصلاً نیستند که بزیند، اصلاً نیامده اند که بروند. از ابتدا مرده اند و تا انتها مرده اند و با مرگ نیز از مرگی به مرگی دیگر رهسپارند تا آن دم که در تلنبار فساد و ظلمت پشت هاشان خمیده شود و دهانشان کف کند و مغزهاشان در هم ژولیده شود و نفس هاشان از بوی اشمئزاز خویش بالا آورد. آنگاه در دوزخهای خویش چشم می گشایند و در می یابند همه سو آتش است و همه سو هیزمهای تاوان پشته بر پشته است و ایشان از آتش می گریزند و چون از آتش می گریزند در آتش فروتر می شوند و آتش فسادهای ایشان آرام آرام می سوزاندشان و پرده های ظلمت را در خون و آه و رنج یکی یکی فرو می شوید و چون رنجهای نفس به آخر شد، رنجهای جان می آغازد و آنگاه در می یابند که آن زمان که خود را بر زمین اصلاح طلبان می نامیدند به حقیقت افسادگران بوده اند و درمی یابند ملک دنیا و فرزندی دنیا به تفی نمی ارزد و ابرانسانی جز خونخواری نیست و انسان لباسی بیش نیست که روح بر خود گزیده است. و آنگاه به جستجوی روح راهی می شوند، و به جستجوی خود به هر سو روان می گردند و هر سو را می پویند و هر کو را می کاوند تا شاید از خود نشانی یابند و چون همه سوها جوییده شد و همه کوها پیموده، درمی یابند باید بر سر جای خویش بنشینند و در خود نظر کنند، در خود بجویند و در خود بنگرند، از خود بشنوند و از خود پاسخ گیرند. چرا که در می یابند این خود، همانا آینه ی خداست و این کیهان کوچکی ست، آینه ی کیهانهای اعظم خدا. پس در خود می جویند و در خود راهی می شوند و از این کیهان به آن کیهان ره می سپارند و اینها همه اقالیم خویش است و سرزمین های نکاویده در زیر خطّه ی روح و چون همه را کاویدند و همه مرتبه ها راه یابیدند، آن دم ریسمان زرّین عشق را می یابند از خود آویخته. آنگاه آن ریسمان پی می گیرند و برگذشته از همه ی راهها، راه راهها بر ایشان رخ می کند و آن راه خداست که می بایست تا بدان این قرنها و هزاره ها، این مرگها و زادها، و این دوزخ ها و بهشت ها سوزانده می شد و چون همه را سوزاندند و در راه عشق قدم نهادند سفر روح می آغازد و این سفری به درون خداست و این آغاز داستانهاست.» 


حلمی | کتاب لامکان


۰

صراط مستقیم و بیان خاموشی

خردمند چون با چپ مخالف است به راست متمایل نمی شود و چون راست راه نمی برد به چپ نمی خیزد. خردمند راه میان را برمی گزیند و آن همان صراط مستقیم است. آن راه که در کتابهای آسمانی ست و او در میان قلب یافته است. آن راه در قلب است؛ در بطن جان. 


صراط مستقیم، راه میان است. آن راه خاموشان است. راهی که جز از طریق خاموشی بیان نمی شود و خاموشی، راه سخن است. آن راه که در آن لبها بسته اند و چشمها بسته اند، و پاها به سویی نمی روند و دستها چیزی نمی جویند، و چون چنین شود خورشید خاموشی رخ می کند و خداوند در قلب سخن می آغازد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

ما را به جهان سرایداران خوانند

ما را به جهان سرایداران خوانند
بر تارک شب شهاب باران خوانند
آنسوی زمان به عشق دربان خوانند
بر روی زمین شهان پنهان خوانند

حلمی

دوبیتی حلمی - ما را به زجهان سرایداران خوانند


۰

عشق غوغا می کند

عشق غوغا می کند. آبها را بر هم می زند تا ماهیان مرده بالا آیند و بادها را می آشوبد تا خاکهای سیاه برخیزند و آنگاه روبیده شوند. عشق کلک خامان می شکند و عیار نااهلان برملا می سازد. در طوفانهای عشق هیچ غم از دیوان نیست که دیوان خود پایان خویش اند.

 
در دیوان عشق نیز حکم این است که آتش دُردها بسوزاند و بلا زخم های کهنه مرهم کند. پس خوش باشید ای عاشقان آن هنگام که شعله ها زبانه کشند. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم

عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم
پس نیز تمام عشق برداشته ایم
دیوان چو ز غرب عقل برتاخته اند
ما نیز ز شرق عشق افراشته ایم
حلمی

دوبیتی حلمی - عشقست تمام آنچه ما کاشته ایم


۰

کار الهی یعنی..

سالک حقّ خود را با حقّ میزان می کند، یک جاهل و سالک نفس می خواهد حقّ را با خود میزان کند. عاشق خدا سر تا به خدا بالا می کشد، عاقل خودپرست می خواهد خدا را تا خود پایین کشد، تصویر خدا را چون خود کوتاه و مکّدر کند. چه خواهشی عبث! چه کاری تباه!


کار الهی یعنی کاری که خداوند از تو می خواهد، نه آنکه کاری که تو به نام خود به دوش خدا بگذاری. ابتدا تو باید آن قدر فرو بریزی، آنقدر از من کوتاه شوی، آن قدر از خود بی خود گردی تا به دید خدا آیی. چون به دید خدا آمدی کارهای بسیار بر دوشت نهد. آن کارها لبه های تیز نفس بساید، کبر فرو ریزد، چهره بشوید و روح برآرد.


ای دوست! از نگاه، از چشم ها حقّ جویان را بشناس. از آن چشم ها که از کینه تهی ست، از آن لبان که جز لبخند به زندگی نمی بخشند و از آن کلماتی که گرچه تا اعماق تلخکامی ها و تیره روزی های انسانی را در نوردیده اند، شگفتی های زندگی پاس می دارند.


حلمی | کتاب لامکان


۰

رو سفر در بطن خود آغاز کن

رو سفر در بطن خود آغاز کن
ساز آن سیر الهی ساز کن
دفتر خلق تباهی را ببند
دفتر سیر الهی باز کن


حلمی


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان