سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن
جز عشق نجوییدن یعنی که سفر کردن


این چشم نبستن‌ها، صد مرز شکستن‌ها
از گوشه گسستن‌ها تا روح خطر کردن


در روح نخوابیدن، این دیر نپاییدن
از خویش رهاییدن، بر ماه نظر کردن


بر ماه که بر مسند می‌جوشد و می‌رقصد
بالای حد انسان این جمع نفر کردن


آنسوی که هستی نیست، نه پستی و رستی نیست
آن زاویه‌ی خامش از هر چه حذر کردن


بی صورت و بی واژه در سانحه بگذشتن
در سانحه روی مس یک ثانیه زر کردن


حلمی ز سفر کردن دفّینه‌ی زرّین شد
دفّینه‌ی زرّین شو تا خاک گوهر کردن

این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن

۰

ناگهان صبح بلند خوش رسید

ناگهان صبح بلند خوش رسید
دل به سامان تو بی کاوش رسید
خام بود و در شب بی‌انتها
سوختن آموخت تا خامش رسید

حلمی

ناگهان صبح بلند خوش رسید - رباعیات حلمی

۰

در یک آن

بی آن که بدانم چگونه،
همه‌ی آنچه نمی‌خواستم
در یک آن به دست آمد.

حلمی | کتاب اخگران

در یک آن | کتاب اخگران | حلمی
۰

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور
می‌کند آن عشوه‌ها آتش سودا به گور
 
خانه‌ی رویا روم شب به شب از خامشی
از دم این خامشی نور نمایی صدور
 
این دل خوش را بگو خوش‌تر از این‌ها شود
چون که تو خوش می‌کنی دل به دو صد چشمه نور
 
روح عیان‌تر شود، حلقه‌ی دیگر رود
دایره‌ای در میان، جمعیتی در عبور
 
سایه ببازد عنان، یار نماید رخی
ماه تمنّا کند، نعره زند از حضور
 
شهد دهی کام را، نام به یاد آوری
آه چه سان بوده‌ام زان همه صوت بلور
 
شاهد معنا تویی، از خردم بازگو
زان خرد معنوی با نفس روح جور
  
حلمی رویانشین حق به کلام آوری
راست شود زین سبب چشم بد از عشق دور

می‌شود از خنده‌ات چشم بد از عشق دور | غزلیات حلمی
۰

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ 
ما روح خلوتیم، شمایان که‌راستید؟
ما پرچم زمین که به جز خاک عشق نیست
بر آسمان زدیم، شما بر چه خاستید؟

حلمی

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ | رباعیات حلمی

۰

همه‌ کس بذر نهفته..

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته
همه‌ کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته


همه رو روی نگارین، همه سو سفره‌ی دیرین 
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته


همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته


سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته


کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته | غزلیات حلمی

۰

اهل محبّتیم..

اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟ | اشعار حلمی

۰

در شبی بی‌انتها

مگر در شبی بی‌انتها همچون امشب به دیدار یکدیگر نائل شویم. مگر با چنین نفس به شماره افتاده از اشتیاق، هر دو، خاطرات کهن در آتش خدا بسوزانیم و از نو متولّد شویم و به آغوش خویش بازگردیم.
 
مگر بتوانیم این بار، آتش صد هزاره از زیر خاکستر بجنبانیم و شکل کهنه از نو بازآراییم و به دیدار خویش ظفر یابیم.
 
رویای کف‌رفته یاد آریم،
روی در رو و سینه به سینه و لب به لب.
مگر در چنین شبی بی‌انتها.

حلمی | کتاب اخگران
در شبی بی‌انتها | کتاب اخگران | حلمی
۰

در راه تو جستجوی دیگر باید

در راه تو جستجوی دیگر باید
در مستی تو سبوی دیگر باید


خواندند تو را و کار دیگر کردند
در خواندن تو وضوی دیگر باید


گشتند به گرد خانه‌ات بی‌حاصل
در طُوف تو عزم کوی دیگر باید


احرام تو بستن ره دیگر دارد
در ذکر تو سر به سوی دیگر باید


گمره نشوی ز قول ما ای زاهد
در عشق بگومگوی دیگر باید


با روح که سر به آسمانها ساید
آیین و حروف و روی دیگر باید


حلمی به خروش راستان می‌رقصید
آنجا که ترانه خوی دیگر باید

در راه تو جستجوی دیگر باید | غزلیات حلمی

۰

ساقی سرنوشت من..

ساقی سرنوشت من، روح گرفت و خشت من
نیم‌نظر به کِشت من کرد و بزد سرشت ‌من
صد بُدم و نفر شدم، راهی و راهبر شدم
دوزخ زشت کُشتم و بَر شدم از بهشت من

حلمی

ساقی سرنوشت من.. | اشعار حلمی

موسیقی: Nikos Vertis - An Eisai Ena Asteri

۰

حال، بار تن می‌جویم.

حال، بار تن می‌جویم، تا خلاصی از این بی‌باری، بی‌همگی. حال، همگان می‌جویم تا عظمت نابودگی بر خویش آسان کنم. حال، می‌روم اخگران در میانه بپاشم و از کردگاری آتش بر همگان - ناشناس - داستانها کنم.

آرام‌آرام با مشعلی در دست از قلّه پایین می‌آیم. آهسته‌آهسته پیرامون می‌نگرم، بر ذرّه‌های خویش‌نازموده‌ی خویش از کران تا کران هستی. من، خویش آزموده‌ام. حال، بازمی‌گردم تا هر چه با خویش کرده‌ام، با آنها کنم.

حلمی | کتاب اخگران 
عظمت نابودگی | کتاب اخگران | حلمی
۰

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بی‌غم خوش است


موسیقی عشق میان من است
هر چه که می‌گویم و گفتم خوش است


از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است


این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است


هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است


هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحله‌ی دم خوش است


هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است


صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است


ای دل من صورت ظاهر مبین
نکته‌ی پنهان که بیارم خوش است


من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است


حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوش است | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان