خفتهی واداده را رقصان کنم
کار جانان را بدانم، آن کنم
لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم
خش بیفتد بر دل تنهاییات
آسمان را با زمین یکسان کنم
تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم
شاهد بیسایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم
تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم
گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم
ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی
ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی
سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی
نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی
آنسوی جام که از جام بدان بام رهیست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی
گوش کن زمزمهی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی
روح بخشنده شو تا ذرّهی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی
دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی
من روح جهانگیرم، با مرگ چه میمیرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه میلافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبانگیرم
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو میبینی صد گونه به تأثیرم
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهانگیرم، با شرّ تو کی میرم
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعهی پیرم
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران میگو از بادهی تنویرم
ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم
ای روح بخیز تا که عصیان نکنم
نامردم اگر به وقت مستی دل را
در طایفهی هزاردستان نکنم
در طایفهی هزاردستان جان را
نامردم اگر به سان جانان نکنم
بر قلّه که وقت همچو توفان گذرد
بیعارم اگر که کار توفان نکنم
چون باده تویی درِ غریبان نزنم
چون خانه تویی به حلقه اسکان نکنم
آسان نکشم دست ز پیراهن خاک
تا جام منوّر تو رقصان نکنم
حلمی ز سرای پاک آتش چو گذشت
نامردم اگر دمش گلستان نکنم
در خوابْ سحر دیدم در منزل بیحدّم
آنسوی دلِ عالم میچرخم و میگردم
در مستی بیپایان، هر آن به دمی از جان
میگردم و میخوانم: منْ دل، دل و منْ دم دم
موسیقی: Prequell - Part XV
کاویانی پرچمی در عمق شب
میخرامد در عروق شهر تب
تا رسد آن لحظهی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب
مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی وجود و بی نسب
گرد تا گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و تختهی میر غضب
تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب
میوزد آهسته در نجوای باد
میسراید نرمنرمان از طرب
نیمهره بر خوابگاه کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب
دید حلمی شعلهگون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب
زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد
جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد
رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پردهخوان شد
حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد
من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد
رمزیست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد
حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد
ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
یارا نظری افکن بر این تن بیپیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
افسانهی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح همآوایم
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیهی خامش صد گونه به هوهایم
از چیست که میگویم وصف تو به صد تعبیر؟
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
حلمی چو سَحوری زد در کوچهی بیخوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم
موسیقی: Prequell - Part V